۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلباگر خدايی بود
هميشه ناميدن:
درخت، پرنده در پرواز،
تخته سنگ مايل به سرخ،
نهر لبريز از سبز،
و ماهی در دود سفيد وقتی تاريکی
بر بيشهها می نشيند.
نشانهها، رنگها، همه يک بازی است-
مشکوکم- ممکن است فرجام خوشی نداشته باشد.
و آنکه به من آموخت
آنچه را که از ياد بردهام: خواب سنگها،
خواب پرندههای در پرواز،
خواب درختها- آيا صحبتشان در تاريکی ادامه دارد؟
و اگر جسمی داشت
و میتوانست صدايم کند
دلم میخواست در اين حوالی قدم بزنم
دلم میخواست لختی صبر کنم. ادامهی مطلب