۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبآن مرد سياهپوش
آن مرد سياهپوش کيست، که قدمزنان از ما دور میشود. میگويند: ديرگاهی نقاش برآن بودهاست تا نگاهش را به جهان دريابد. پريان دريایی، اگر آنان چنين باشند در شولاهای تمامقدشان رودرروی هم نشستهاند نشيب خيابان را، سراسر کوچهای را بر پيشخوان رديف خانههای خاکستريشان. شباهتی تام به هم دارند. انگار صف راهبههای پریمو يا روسپيانی عفيف و چهرههايی يگانه. چهمايه در آرامشاند، با چشمهايی خالی دستها بردامنها چيزی را حاشا نمیکنند. در آن ميانه فقط يکی، پولکهايی بر پيراهن تيرهاش دارد.
ادامهی مطلب