۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبپادشاه برف
در سرزمینی دور دور
جایی که مردها، مردند و زنها، خورشید و آسمان
پادشاه برف میخرامد.
و نور بر فضاهای سفید
زنگار طلایی میریزد
آنجا که گنجشکها
یخزده در سرسرا میآرمند .
و او گریه میکند
برای گنجشکها، برای خرمن پرهاشان.
کجاست تابستانی که تا ابد میپاید
کجاست شبی که مثل چشمهای بزهای کوهی لطیف است؟
پادشاه برف
در فضاهای آهکی
سرگردان است
دل شکستهاش
آتش آرام است و
سنگ نار.