۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبدعای نویسنده
اگر قرار است به جای مردگان سخن بگویم، باید
جانور تن را ترک گویم.
باید همین شعر را دوباره و دوباره بنویسم
چرا که صفحه نانوشته پرچم سفیدی ست که میگوید رفتگان ما تسلیم شدهاند
اگر قرار است به جای آنان سخن بگویم، باید بر امتداد مرز خویش
قدم بردارم، باید چون مردی نابینا زندگی کنم
که در اتاقها میگردد بیآنکه
به اسباب و اثاثیه برخورد کند.
آری اینطور زندگی خواهم کرد. میتوانم از خیابان بگذرم و بپرسم: "چه سالی است؟"
میتوانم در خواب برقصم و در برابر آینه
بخندم.
که حتا خواب هم دعاست، خداوندگارا،
جنون را در تو میستایم،
و به زبانی که از آن من نیست از آهنگی سخن میگویم
که ما را بیدار میکند
که ما را می برد. چرا که هر چه میگویم
دادخواهی است، و تاریکترین روزها را
باید که ستایش کرد.