۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبدروغهای من
دروغهای من
بالنهای سرخ و بزرگ
که در خیابان میخرم
و در آسمانها رها میکنم.
یک روز بالنی خریدم
بزرگتر و سرختر از همه.
مرا با خودش برد.