۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبراهبی ایستاده کنار یک چرخ دستی | جین هیرشفیلد
راهبی ایستاده کنار یک چرخ دستی و زار میگرید.
در هیچ کجا نه اثری از خدا است نه از بودا،
و این اشکها فقط اشکهای یک آدم است
اشکهایی تلخ و شکسته
که بر رویه زنگاری چرخ سقوط میکنند.
بر کف آن جمع میشوند
فلز آنها را مینوشد و زنگارش بیشتر میشود.
چه کسی میداند در این زندگی چه کاره است، چه کار بوده است.
من راهبی دیدم که زار می گریست
و میدانم من هم روی این زمین سخت جایی دارم.