• هفت شعر عاشقانه در جنگ

    هفت شعر عاشقانه در جنگ

    ۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مى‌كرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مى‌شناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مى‌كشيد. زي&…

  • شعر معاصر یونان | مقدمه

    شعر معاصر یونان | مقدمه

    اين مجموعه از شعر معاصر يونان شامل آثار دو تن از شاعران نامدار آن سرزمين، به طور مشخص دو دوره‌ى رنجبار و سياه تاريخى را كه بر…

  • ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    بر گرده‌ى اسبانى سياه مى‌نشينند كه نعل‌هايشان نيز سياه است. لكه‌هاى مركب و موم بر طول شنل‌هاشان مى‌درخشد. …

  • فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    به خون سرخش غلتيد بر زمين پاكش فرو افتاد، بر زمين خودش: بر خاك غرناطه! آنتونيو ماچادو، جنايت در غرناطه رخ داد     فدريكو گارسي…

  • مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    …چرا كه شعر گفتار حكمت‌آميز ِ خون است، آن درخت گلگون ِ درون انسانى كه مى‌تواند كلمات ملال‌آور را به غنچه مبدل كند و از آن همه …

  • همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    اشاره تذكار اين نكته را لازم مى‌‏دانم كه چون ترجمه‌‏ى بسيارى از اين اشعار از متنى جز زبان اصلى به فارسى درآمده و حدود اصالت‏&#…

  • مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. پسرى پارچه‌ى سفيد را آورد در ساعت پنج عصر سبدى آهك، از پيش آماده در ساعت پنج عصر باقى همه مرگ بود و تنها مرگ …

جدیدترین نوشته‌ها

برای النور که با خدا حرف می زند | آن سکستون

برای النور که با خدا حرف می زند | آن سکستون


صدای خدا به رنگ قهوه‌ای است
نرم و پر مثل صدای خرس.
النور که از مادرم خوشگلتر است
در آشپزخانه ایستاده و حرف می‌زند
و من دود سیگارم را مثل سم نفس می‌کشم.
او در پیراهنی به رنگ خورشید لیمویی ایستاده
با دستانی خیس از شستن بشقاب های تخم‌مرغ
به خدا اشاره می‌کند.
با او حرف می‌زند.  با او حرف می‌زند مثل یک مست
که برای گفتن به چشمان باز نیاز ندارد.
گفتگویش خودمانی اما دوستانه است.
خدا به اندازه سقف این خانه به او نزدیک است.
اگر چه هیچ وقت نمی‌شود مطمئن شد
اما من فکر نمی‌کنم او صورت داشته باشد.
وقتی شش سالم بود داشت.
حالا بزرگ است، انقدر بزرگ که تمام آسمان را گرفته
مثل ماهی ژله‌ای گنده‌ای که استراحت می‌کند. 
وقتی هشت سالم بود فکر می‌کردم آدمهای مرده
مثل کشتی‌های هوایی کوچک آنجا ایستاده می‌مانند.
حالا صندلی من مثل مترسکی سخت است
و آن بیرون مگسهای تابستانی گروه کر تشکیل داده‌اند.
النور قبل از اینکه برود به او بگو
النور، النور
قبل از اینکه مرگ تو را تمام کند به او بگو.

ادامه‌ی مطلب
معبد سیب

معبد سیب

 
هفته گذشته از درختان کنار جاده
و کمی هم از درختان پایین خیابان، از سر پیچ کورتلند،
یک بغل شکوفه سیب آوردی
تا بریزی زیر درخت سیب گم‌نام خانه ما برای گرده‌افشانی
گفتی، این‌طوری زمستون دیگه سیب داریم. 
از پنجره به بیرون نگاه کردم
به آن خرده شکوفه‌ها در زیر درخت،
شبیه معبدی موقتی بود
شبیه جایی که بعید به نظر می‌رسد معجزه‌ای در آن رخ دهد،
اما معجزه همیشه همین‌جاها رخ می‌دهد، مردم این‌طور می‌گویند،
فرشتگان یا مریم باکره در چنین جایی رویت می شود،
همین‌ جاست جایی که بعدها مردم به رسم هدیه در پای درخت عروسک می‌گذارند
و به شاخه‌‌هایش تریشه‌های رنگی می‌بندند.
فکر کردم، چه خوب می‌شد،
اگر خود باغ را می‌پرستیدیم، یا بهار را.
درست یک روز بعد، همان‌قدر عجیب که ترسناک
 
ناگهان بینایی‌ات را از دست دادی،
پس از کار در باغ دیگر خوب نمی‌دیدی و این تاوان یک گناه بود
که تو حتا با همه علم و دانش‌ات از پس درک آن برنمی‌آمدی.
شفا هم پر رمز و راز است،
ببین فصلها چطور شفا می‌دهند یکدیگر را و دانه دانه ماه‌ها را.
آنچه در طول یک هفته در اتاقی تاریک رخ داد مبهم و مرموز است
اتاق تاریک، جایی که ما هر دو می‌نشستیم و به این فکر می‌کردیم
که چه تند و سریع هر چیزی می‌تواند تغییر کند،
چه نازک است پوستهٔ یخی که بر‌ آن راه می‌رویم،
افکار ما شاید دعا بودند. امروز دوباره توانستی ببینی،
از خودم می‌پرسم تا کی یادمان می‌ماند شاکر باشیم
پیش از آن که با همدستی خود گم شویم در روزمرگی،
یک روز صبح در پاییزی که می‌آید بیدار می‌شویم
و در شگفت می مانیم از تماشای درختمان که برای نخستین بار
از شاخه‌هایش آویزان است تسبیح شکوفه سیب.
 

ادامه‌ی مطلب
شب پرستاره

شب پرستاره


این باعث نمی‌شود نیاز عجیبی حس نکنم به، خوب فکر کنم ناچارم اسمش را به زبان بیاورم، به دین.  برای همین شبها بیرون می‌روم و ستاره‌ها را نقاشی می‌کنم.
وینست ون گوگ، از نامه‌ای به برادرش




.
شهر وجود ندارد
فقط آن دورها درخت سیه مویی هست
شبیه زنی غریق که در آسمانی داغ فرو می‌رود.
شهر خاموش، شب با یازده ستاره در جوش و خروش.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه می‌خواهم که بمیرم.

شب تکان می‌خورد.  آنها همه زنده‌اند.
حتا ماه در غل و زنجیر نارنجی‌اش خود را باد می‌کند
تا کودکان را مثل خدا از چشم شب بیاندازد.
شیطان نامرئی کهن ستاره‌ها را می بلعد.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه می‌خواهم بمیرم:
در میان دل جانور پرشتاب شب
که حتی اژدهای بزرگ هم مجیزش را می‌گوید
می خواهم زندگی را ترک کنم
بی گور
بی دل
بی اشک.

ادامه‌ی مطلب
سفارش | یهودا آمی‌خای

سفارش | یهودا آمی‌خای

در شبهای تابستان برهنه می‌خوابم در اورشلیم.
بستر من حاشیه دره‌ای ژرف است
که به آن سقوط نمی‌کنم.

روزها
ده فرمان بر لب راه می‌روم
مثل کسی که زیر لب برای خود آواز بخواند

نوازشم کن، نوازشم کن ای زیبا
آنچه زیر پیراهن من است زخم نیست
سفارشی است سخت تاخورده از سوی پدرم:
"به هر صورت، او پسر خوبی است، پر از عشق."

خاطرم هست هر صبح برای نیایش سحری بیدارم می‌کرد
انگشتش را آرام بر پیشانی‌ام می‌کشید
هرگز تکانم نداد، پتو از سرم نکشید

حالا بیشتر از آن وقتها دوستش دارم
کاش پاداشش این باشد
که در روز رستخیز
با نرمی و عشق بیدارش کنند.

ادامه‌ی مطلب
فهرستها

فهرستها

 
فهرستی درست کرده‌ام
از آنچه باید به یادم بماند و فهرستی
از آنچه می‌خواهم از یاد ببرم،
خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم
هر دو یکی هستند.
عشق و آب در یک سو
گلهای کوچکی که می‌شکفند بی عطر،
در سوی دیگر.
به فهرست خرید مادربزرگ می‌ماند:
شیر و کره، لبنیات
در یک‌ سمت
و گوشت سمت دیگر
انگار آنها نباید حتا بر صفحهٔ کاغذ هم
کنار هم قرار بگیرند.
مادرم تکه‌ای کوچک از حاشیهٔ روزنامه می‌برید
و فهرستش را بر آن می‌نوشت
بعد آن را
بر صندلی اتوبوس جا می‌گذاشت
درست همان‌طور که دستمال را بر زمین می‌انداخت
تا کسی آن را پیدا کند، مثل سرنخ،
یک جور داد و ستد بین او
وَ دنیا.
در تمام این لحظات درخت
فهرست بی‌پایان برگها را می‌سازد؛
و آسمان داراییهای ذی‌قیمتش را در باران
فهرست می‌کند. دخترم
از کتابهایی که می‌خواهد بخواند
فهرست بر می‌دارد،
نامشان مثل اسامی غریب پرندگان است
در فهرست زندگی شوهرم.
کسی چه می‌داند شاید خدا هم
فهرستی درست کرده بود
از آنچه می‌خواست در هفت روز بیافریند:
زمین و اقیانوس، آرماتور آسمان
و جایی که بشود
ستاره‌ها را بر آن بست
و بلاخره آدم
که یک روز استراحت کرد
سپس فهرست خودش را ساخت:
سار، آهو و مار.

ادامه‌ی مطلب
دو فرشته | شریف الموسی

دو فرشته | شریف الموسی

 
 
از میان تمام آنچه مادرم به من گفت
این یکی خوب یادم مانده است:
هر آدمی دو تا فرشته داره
که رو شونه‌هاش نشستن
و اون آدم هر کاری بکنه
این دو تا ثبتش می‌کنن.
اونی که رو شونه راست نشسته اسمش نکیره،
کارای خوب رو می‌نویسه
اونی که رو شونه چپه اسمش منکره وُ
کارای بد رو می‌نویسه. فهمیدی؟
برای همین است که حالا این‌طور کج راه می‌روم
و سالها که بگذرد
پشتم قوز می‌شود.
انگار جلوی چشم همه برهنه شده باشم.

ادامه‌ی مطلب
زبانهایی که می دانیم | آن پورتر

زبانهایی که می دانیم | آن پورتر


در آمبریا کلیسایی هست
که همین حالا هم هشتصد سال قدمت دارد
متروک است و ویران،
اسمش کلیسای مریم مقدس و فرشتگان است
مردم محل می‌گویند فرشتگان به آنجا رفت و آمد دارند
و همیشه شبها می‌شود صدای فرشته‌ها را از آنجا شنید.
 
چطور می‌تواند باشد، گوش دادن به صدای فرشته‌ها را می‌گویم،
گوش دادن به صدایی که باید مثل هوای تازه کوهستان باشد،
صداهای ساده‌ای که بر سنگهای لخت آنجا می‌ریزد
سرود ثنا می خوانند؟
کسی چیزی نمی‌داند.
شاید برای دانستن آن باید
علاوه بر تمام  زبانهایی که می‌دانیم
زبان دیگری نیز یاد بگیریم.
 

ادامه‌ی مطلب