• هفت شعر عاشقانه در جنگ

    هفت شعر عاشقانه در جنگ

    ۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مى‌كرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مى‌شناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مى‌كشيد. زي&…

  • شعر معاصر یونان | مقدمه

    شعر معاصر یونان | مقدمه

    اين مجموعه از شعر معاصر يونان شامل آثار دو تن از شاعران نامدار آن سرزمين، به طور مشخص دو دوره‌ى رنجبار و سياه تاريخى را كه بر…

  • ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    بر گرده‌ى اسبانى سياه مى‌نشينند كه نعل‌هايشان نيز سياه است. لكه‌هاى مركب و موم بر طول شنل‌هاشان مى‌درخشد. …

  • فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    به خون سرخش غلتيد بر زمين پاكش فرو افتاد، بر زمين خودش: بر خاك غرناطه! آنتونيو ماچادو، جنايت در غرناطه رخ داد     فدريكو گارسي…

  • مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    …چرا كه شعر گفتار حكمت‌آميز ِ خون است، آن درخت گلگون ِ درون انسانى كه مى‌تواند كلمات ملال‌آور را به غنچه مبدل كند و از آن همه …

  • همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    اشاره تذكار اين نكته را لازم مى‌‏دانم كه چون ترجمه‌‏ى بسيارى از اين اشعار از متنى جز زبان اصلى به فارسى درآمده و حدود اصالت‏&#…

  • مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. پسرى پارچه‌ى سفيد را آورد در ساعت پنج عصر سبدى آهك، از پيش آماده در ساعت پنج عصر باقى همه مرگ بود و تنها مرگ …

جدیدترین نوشته‌ها

اندوه در بهشت

اندوه در بهشت

در بهشت هم ساعت دلتنگی هست

ساعتی سخت

وقتی شک به ارواح حمله می‌برد

که چرا جهان را آفریدم؟ خدا در حیرت است

و می‌گوید: نمی‌دانم.

 

فرشتگان به تردید نگاهش می‌کنند

پرهایشان می‌افتد.

همه‌ی فرایض‌، بخشش، ابدیت و عشق

فرو می‌افتند

آن‌ها از جنس پرند.

 

یک پر دیگر

و کار بهشت تمام است.

خاموش،

بی صدای مزاحم

که از لحظه‌ی میان همه‌چیز و هیچ‌چیز سخنی بگوید.

و این یعنی،

اندوه خدا

ادامه‌ی مطلب
تسلی بر ساحل

تسلی بر ساحل

بیا و گریه نکن

کودکی از دست رفت.

جوانی از دست شد.

ولی زندگی از دست نرفت.

 

اولین عشق به سر آمد.

دومین عشق از سر و.

سومین عشق به سر شد.

ولی دل به راه خویش می‌رود

 

از دست داده‌ای بهترین دوستانت را

به هیچ سفری نرفتی.

نه خانه‌ای داری، نه کشتی یا زمینی.

ولی به دریا خیره می‌شوی.

 

بی‌نقص‌ترین کتاب را ننوشته‌ای

بهترین کتاب‌ها را نخوانده‌ای

آن‌قدرها عاشق موسیقی نبوده‌ای.

ولی صاحب یک سگ هستی.

 

چند عبارت ناگوار

با لحنی آرام، تو را رنجانده

هرگز، هرگز آن‌ها درمان نکرده‌اند

ولی شوخی چطور؟

 

در سایه‌ی این جهان عوضی

قصد عدالتی در کار نیست

تو تنها اعتراضی محجوب را نجوا می‌کردی

ولی دیگران خواهند آمد.

 

در نهایت، باید خودت را پرت کنی

یک‌بار و برای همیشه به میان آب‌ها

حالا تو عریانی،

روی شن‌ها، در باد

بخواب پسرم!

ادامه‌ی مطلب
در جستجوی شعر

در جستجوی شعر

از وقایع شعر نساز.
در شعر، نه آفرینشی هست و نه مرگی.
در چشم‌هایش،
زندگی، خورشیدی بی‌حرکت است
که نه گرما می‌بخشد و نه نور می‌دهد.
جاذبه‌ها، مراسم، وقایع شخصی
اهمیتی ندارند.


از تن، شعر نساز.
این کالبد شگرف، کامل و راحت
با جریان شعر تناسبی ندارد.
زهره ترک شدنت،
چهره‌ی لذت و رنجت در تاریکی
به حساب نمی‌آیند.
با من از احساساتت نگو
که ابهام را برجسته می‌کنند و قصد سفری دراز دارند.
آن‌چه فکر می‌کنی و احساس می‌کنی
هنوز شعر نیست.

شهر خویش را ترانه مکن،
آن را به حال خودش بگذار.
ترانه، حرکت ماشین‌ها یا راز اسب‌ها نیست.
موسیقی شنیده در گذر و دریا نیست
در خیابان‌ها، کنار لبه‌ی کف.
ترانه، نه طبیعت است
نه آدمی در جامعه.
برایش، باران و شب،
رنج و امید معنایی ندارند.
(از اشیا شعر نساز)
که شعر
سوژه و ابژه را قلم می‌گیرد.

دراماتیزه نکن، تحریک نکن. پرس و جو نکن.
وقتت را با دروغ‌گفتن تلف نکن.
اندوهگین مباش.
قایق عاجی‌ات، کفش الماست
رقص سه‌پا و خرافات‌ات،
استخوان‌بندی خانوادگی‌ات
در انحنای زمان محو می‌شوند،
بی‌ارزشند.

احضار مکن
کودکی سودایی و مدفونت را.
میان آینه‌ها و خاطرات محوت
در نوسان نباش.
آن‌ها محو شده‌اند، شعر نبوده‌اند.
اگر شکستند، یعنی شفافیت نداشتند.

ماهرانه سلطنت کلمات را به خود درکش:
این‌جا شعرهایی هستند که منتظرند نوشته شوند.
آن‌ها فلج‌اند، ولی مایوس نیستند
آرامند و تازه
بر سطوح لمس ناشده.
این‌جا،
آن‌ها تنها و کرختند، در قلمرو لغتنامه.
پیش از آن‌که تو آن‌ها را بنویسی،
آن‌ها با شعرت زندگی کرده‌اند.
اگر هنوز محوند، صبور باش.
اگر تحریکت می‌کنند
خونسرد باش.
صبر کن تا هرکدام خود را محقق کند
و در قدرت زبان و قدرت سکوت
مستحیل شود.
شعر را وادار نکن که از برزخ بیرون بیاید.
شعری که گم شده‌است را از زمین برندار.
به شعر تملق نگو. قبولش کن
همان‌طور که شکل خودش را می‌پذیرد
شکل نهایی و متمرکزش را در فضا.

نزدیک‌تر بیا و کلمات را تماشا کن:
هرکدام
هزار چهره‌ی مرموز دارند
زیر صورتی بی‌طرف
و از تو می‌پرسند،
بی‌آن‌که منتظر پاسخی باشند
پاسخی ناچیز یا موحش
که سرانجام به این سوال خواهی داد:
کلید را آورده‌ای؟

توجه کن:
سترون از آهنگ و معنا
کلمات به شب پناه برده‌اند
هنوز نمناک و سیر از خواب
در رودخانه‌ای دشوار می‌غلتند
و خود را به تحقیر بدل می‌کنند.
 

ادامه‌ی مطلب
کجا می‌ری؟

کجا می‌ری؟

حالا چی خوزه؟
دیگه جشنی نیس
چراغا خاموشن و
ملت رفتن
شب سردیه
حالا چی خوزه؟
حالا چی می‌گی؟
اسم و رسم نداری
تو که بقیه رو دست می‌ندازی
شعر می‌نویسی
عاشق می‌شی، اعتراض می‌کنی
حالا چی خوزه؟
 
نه زن داری
نه فن بلاغت
خونگرم‌ام که نیسی
نه می‌تونی پیاله بالا بدی
نه می‌تونی دود کنی
تف کردنم ازت بر نمیاد
شب سردیه
روز که نیومده
قطارم نرسیده
خنده‌ هم پیداش نیس
یوتوپیا هم.
همه ‌چی تمومه
در رفته
پوسیده
حالا چی خوزه؟
حالا چی خوزه؟
اون حرفای قشنگت
اون نفس تبدارت
اون ضیافت و روزه‌ت
کتابخونه‌ات
معدن طلات
لباس تن‌نمات
کله‌خریت
نفرتت- حالا چی؟
کلید تو دست
می‌خوای درو باز کنی و
دری نیس
می‌خوای بمیری تو دریا
دریام خشکیده
می‌خوای سر بزاری به میناس
میناس دیگه سرجاش نیس
خوزه،‌حالا چی؟
 
اگه جیغ می‌زدی
ناله می‌کردی
اگه یه والس وینی می‌زدی
اگه خوابت برده‌بود
اگه خسته بودی
می‌مردی
ولی تو نمی‌میری
جون‌سختی خوزه!
تنها تو تاریکی
عین یه حیوون وحشی
نه شجره‌نومه و
نه یه دیوار لخت
که بش تکیه بدی
نه یه اسب سیاه
که چارنعل فرار می‌کنه
تو فقط به پیش می‌ری خوزه
خوزه،
کجا می‌ری؟

ادامه‌ی مطلب
در میانه‌ی راه

در میانه‌ی راه

در میانه‌ی راه سنگی بود
سنگی بود در میانه‌‌ی راه
سنگی بود
در میانه‌ی راه سنگی بود.

 
نباید که فراموش کنم این اتفاق را
در حیات فرسوده‌ی ‌شبکیه‌ام.
نباید که از یادبرم که در میانه‌ی راه
سنگی بود
سنگی بود در میانه‌ی راه
در میانه‌ی راه سنگی بود

ادامه‌ی مطلب
تنها تیغه‌ی یک چاقو

تنها تیغه‌ی یک چاقو

چنان گلوله‌ای مدفون در تن
که یک سوی انسانی مرده را به زمین می‌فشارد.
چنان گلوله‌ای از سرب سنگین
در ماهیچه‌ی مردی
که سنگینش می‌‌کند از یک سو.
چنان گلوله‌ای با پیچ و تابش
گلوله‌ای با دلی زنده.
دلی چون ساعتی که پنهان ‌است در اعماق تن
ساعتی زنده و یاغی
با لبه‌ی تیز چاقویی
و بدکیشی شمشیری با لعابی آبی.
چنان چاقویی بی جعبه و بی غلاف
که به بخشی از کالبدت مبدل شده‌است
چاقويی محرم
برای مصارف داخلی
که مسکن می‌کند در تن
چون استخوان مردی
که یک چاقو در تن دارد
که همیشه درد می‌کند
مردی که زخم می‌زند به خویش،‌
به استخوان‌های خویش.

گلوله‌‌ای باشد یا ساعتی
یا شمشیری باشد خشمگین
هرگز غیابی نمی‌شود
که چنان مردی با خویش حمل می‌کند.
آن‌چه دیگر در آن مرد نیست اما
به گلوله‌ای می‌ماند،
کیفیت سرب را دارد
از همان الیاف متراکم بر آمده است.
آن‌چه در مرد نیست
به ساعتی شباهت می‌برد
که در محبس‌اش می‌تپد
بی رخوت و بی‌خستگی.
آن‌چه در مرد نیست
چنان حضور حسود چاقویی است
که رشک می‌برد به هر چاقوی نابهنگام.
چنین است که بهترین نمادهای معمول
تیغه‌‌ای بی‌رحم‌است
تیغه‌ای شایسته‌تر از شمشیرهای شفیلد
چرا که هیچ نمادی اشاره نمی‌کند
به این غیاب حریص
بهتر از تصویر چاقویی که سراپا تیغه است
و هیچ نمادی
به این غیاب حریص اشاره نمی‌کند
به غیابی که به دهان خود تقلیل یافته است.
بهتر از چاقویی
که سراپا در اختیار اشتهایی است
که تنها کاردها می‌فهمند.

زندگی یک چاقو
از جمله‌ی عجایب است
یک چاقو یا هر استعاره‌ی دیگری را
می‌توان کاشت
از آن شگفت‌تر حتی
فرهنگ آن است:
نمی‌روید از آن‌چه بدان قوت می‌خورد، 
اما می‌بالد به شیوه‌ای که پرهیز می‌کند.
می‌توانی رها کنی آن چاقوی میان احشا را
هرگز پیدایش نمی‌کنی با دهانی خالی
قلیا و اسید را تقطیر می‌کند از هیچ
و تدابیر جنگی دیگر را
راست در خور شمشیرها.
و چون چاقوست
تند و تیز
دستگاه فاسدش را می‌سازد
بی هم‌دست، آتش می‌کند.
تیغه‌ی برهنه‌ای که می‌روید
وقتی از پا در می‌آید
هرچه کمتر می‌خوابد
خواب کمتری دارد.
هرچه بیشتر می‌برد
لبه‌هایش تیزتر می‌شوند
و زندگی می‌کند تا خود را
در دیگران بزاید، به چشمه‌ می‌ماند.
چنین است که حیات چنین چاقویی
در مسیری معکوس سنجیده می‌شود
خواه ساعت باشد، یا گلوله
و یا خود چاقو.


با اشیا به احتیاط رفتار کن
حتی اگر تنها گلوله‌ای است
پرداخته از سرب مذاب.
چرا که دندان گلوله تیز است
و پرده‌درتر می‌شود در ماهیچه.
محتاط تر باش وقتی ساعت است
با قلبی سوزان و متشنج
توجهی ویژه معطوف کن،
وقتی که ضربان ساعت و نبض خون
به هم می‌پیچند.
یا سرب پرداخته
خطا نمی‌کند در قدم‌هایش
هم‌راه با خونی که می‌تپد
و نمی‌گزد.
و اگر چاقوست
آه، مراقب باش
غلاف تن شاید
فلز را به خود جذب کند.
گاه لبه‌اش
کند و گرفته می‌شود
و گاهی تیغه‌ها
در چرم فاسد می‌شوند.
خطر مرگ آن‌جاست که چاقو
اشتیاق از کف ندهد.
و دسته‌ی چوبی‌اش
آن‌را خراب نکند.


و گاه این چاقو
خود را به خاموشی می‌کشد
این‌ پدیده را جزر و مد چاقو  می‌نامند.
محتمل است که خاموش نباشد
تنها به خواب رفته باشد
اگر تصویر، ساعت است،
زنبورش دیگر وزوز نمی‌کند.
اما خواه خفته باشد یا خموش
وقتی چنین موتوری می‌ایستد
تمام روح ترش می‌کند
عین قلیا
شبیه عناصر خنثی چون پشم
که از جنس ارواحی است
که چاقو-استخوان ندارند
و شمشیر تیغه‌، برق می‌زند
با شعله‌اش پیشاپیش
و ساعت متشنج و آن گلوله‌ی هضم ناشدنی
دنبال می کنند فرایند تیغه‌ای را
که کور می‌کند:
چاقو می‌شوند، ساعت یا گلوله‌ی چوبی
گلوله‌ی چرم یا کتان
یا ساعت قیر.
چاقو می شوند، بی ستون فقرات
از جنس خاک رس یا عسل.
اما آن‌گاه که دیگر منتظر جزر و مد نیستی
چاقو سر می‌رسد
با همه‌ی شفافیت‌اش.


ضروری‌است که چاقو را
به دقت مخفی کرد
چرا که برق‌اش
در رطوبت نمی‌پاید
در رطوبتی آفریده از بزاق مکالمه،
هرچه صمیمی‌تر باشد
چسبنده‌تر می‌شود
این توجه ضروری ‌است‌
حتی اگر ذغال مادام‌العمری که در تو سکنی می‌کند
چاقو نباشد
ساعت باشد یا گلوله.
چرا که آن‌ها نمی‌توانند
در هر آب و هوایی دوام بیاورند
تن وحشی‌شان
زنهارهای سخت را طلب می‌کند.
ولی اگر به ناچار باید بیرونش کشی
تا بهتر تحملش کنی
بگذار هامونی لم‌یزرع باشد
یا هاویه‌ی بایری در هوای آزاد.
ولی نگذار در هوایی اتفاق بیفتد
که پرندگان تصرفش کرده‌اند.
باید سخت باشد آن هوا
بی سایه و سرگیجه
هرگز نگذار شب باشد
که شب دست‌های حاصلخیز دارد
بگذار در اسید خورشید باشد
در غیظ خورشید استوا
در تب چنان خورشیدی
که علف را به سیم خشک مبدل می کند
از باد انگل می‌سازد
و خاک را به هیئت تشنگی در می‌آورد.


خواه آن گلوله باشد
یا هر تصویر دیگری
خواه حتی ساعتی باشد
که آن زخم، در خود نگاه می‌دارد
یا چاقویی
که سراپا تیغه‌ است
(از میان همه‌ی آن تصاویر، حریص‌ترین و واضح‌ترین)
هیچ انسانی قادر نخواهد بود
که آن را از تنش حذف کند
چه گلوله باشد چه کارد  یا ساعت
اهمیت ندارد شعاع خم تیغه‌اش
چاقوی اهلی میز یا دشنه‌ای موحش،
و اگر کسی که رنج می‌برد از تجاوزش
قادر نیست که خود از تنش درآورد
دست همسایه ناتوان‌تر است
در بیرون کشیدنش.
دوا و درمان چاقوهای عددی
و انبرک‌های ریاضیاتی
کاری از پیش  نمی‌برند.
پلیس با تمام جراحانش
و زمان، با نوارهای زخم‌بندی‌اش
و نه حتی دست‌های کسی
که شاید از سر سهو
گلوله و ساعت و چاقو را در تن کاشته است
همه‌ی این تصاویر درنده را.


این گلوله که انسانی
حمل می کند گاه به ‌گاه در تنش
آن‌که نگاهش می‌دارد را کمتر رقیق می‌کند.
این ساعت
برای فروتنان و حشرات تارک دنیا
اشاره می‌کند به موقعی که در تن چفت می‌شود
و از آن پس، بیش‌تر هشدار می‌دهد.
و اگر استعاره، چاقویی‌است در ماهیچه‌ای
چاقوهای درون، فشار بیشتری وارد می‌کنند.
لبه‌ی برنده‌ی یک چاقو
که تن انسانی را می‌گزد
مسلح می‌کند آن تن را
با تنی دیگر یا دشنه‌ای دیگر
چرا که با زنده نگه داشتن همه‌ی چشمه‌های روح
به تیغه انگیزه‌ی حمله می‌دهد
و حرارت جنسی چاقو فروش را تدارک می‌بیند
و نیز، تنی سخت پیچیده در حفاظ
نه در خواب حل می‌شود
و نه در هر تهی دیگری
و نه در آن حکایت
که کسی می‌گفت
از مردی که خاطره‌ای را
چنان به ظرافت آراست
که می‌توانست سیزده سال در کف دستش حفظ کند
وزن زنانه‌ی دستی را
در وداع.


وقتی کسی که از کلمات رنج می‌برد
با کلمات تقلا می‌کند
ساعت، گلوله و به ویژه کارد به کارش می‌آیند
مردانی که عمومن در این حرفه مشغولند
کلمات منسوخ را در انبار نگاه می‌دارند:
کلماتی که خفه می‌شوند زیر خاک
آن‌هایی که میان گره‌های بزرگ به چشم نمی‌آیند.
کلماتی که گم شده‌اند در کاربردشان
همه‌ی فلزات و سنگ‌هایی
که توجهی را نگاه می‌دارند
که می‌خواهد برود.
چرا که تنها این چاقو به چنان کارگری
چشمانی می‌‌دهد تازه‌تر برای فرهنگ واژگانش
و تنها این چاقو
و نمونه‌ی دندانش به او می‌آموزند
که چطور از عناصر بیمار
کیفیتی را به دست آورد
که در همه‌ی چاقوهاست
و جوهر آن‌هاست
ذکاوت سبعانه‌ای
الکتریسیته‌ی مشخصی
به علاوه‌ی خشونت نابی که آن‌ها دارند
در چنین ظرافتی،
طعم بیابان
و شیوه‌ی چاقوها را.


این تیغه‌ی مخالف
این ساعت یا گلوله
اگر بیشتر اخطار دهد
به همه‌ی آن‌ها که نگاهش می‌دارند
می‌داند که چطور بیدار کنند اشیا را در پیرامونش
و حتی مایعات، استخوان در می‌آورند
چرا که هرکه به درد چاقو مبتلاست،
همه‌ی اجسام کند،
و هرچه در ابهام،
عصب پیدا می‌کند،
لبه پیدا می‌کند
همه‌چیزی حیات متراکم‌تری به خود می‌گیرد:
تیزی سوزن
حضور زنبور.
در هرچیزی
آن طرفی که می‌برد خود را افشا می‌کند
و آن‌ها که مدور، چون موم به چشم می‌آیند
دیگر خود را عریان می‌کنند
از پینه‌ی روال‌ها
آن‌ها دیگر با همه‌ی گوشه‌هایشان
عمل می‌کنند.
در میان چیزهای بسیار
که دیگر خوابشان نمی‌برد
انسانی که چاقو به او می‌برد
و آن‌که لبه‌اش را به او عاریه می‌دهد
از تیغه رنج می‌برند
ضربه‌اش سرد است
می‌گذرد، شفاف و بی‌خواب
می‌رود،
لبه‌ی برنده‌ای دربرابر لبه‌ی برنده‌ای.


بازگشته از آن چاقو
دوست یا دشمن
که مردی را می‌فشارد
هرچه بیشتر، مرد آن را می‌جود.
بازگشته از آن چاقو
که چنان مخفیانه حمل می‌‌شود
و باید چون استخوانی پنهان حمل شود.
از تصویری که در آن توقف کردم
دیرپاترین تصویر، تصویر تیغه‌ای
چرا که بی‌شک از همه‌ی تصاویر حریص‌تر است
یک بار دیگر، بازگشته از چاقو
کسی صعود می‌کند تا تصویری دیگر
تصویر ساعتی
که زیر جسم می‌تپد
و از آن‌جا تا تصویری دیگر
همان تصویر نخستین
یک گلوله
که دندانی ضخیم دارد و گاز‌های محکم
و از آن‌جا تا خاطره
که بر تن چنین تصاویری لباس می‌پوشاند
و متراکم‌تر است از قدرت زبان.
و سرانجام تا احضار واقعیت
آن واقعیت نخستین
که حافظه را آفرید
و می‌آفریندش هنوز
و سرانجام تا واقعیت
نخستین توحشی
که در تلاش برای ادراکش
همه‌ی تصاویر 
تکه تکه می‌شوند.


ادامه‌ی مطلب
تاریخ چهره‌ام

تاریخ چهره‌ام

لب‌هایم با کاروانی از بردگان به من رسیده‌است
مایملک سانوسی بزرگ،
که در الیعقوب آن‌ها را آزاد کرد.
آن‌ها هنوز در فقیرنشین بن‌قاضی
نزدیک بیمارستانی زندگی می‌کنند
که من به دنیا آمدم.
یونانی‌ها نمی‌خواستند
در توکارا ساکن شوند
آن‌ها که ابروهایشان را به تن کرده‌ام
بعدها حکمت وحشی را بو کشیدند
و سرزمینم را موطن خویش خواندند
شوالیه‌های سنت جان به تریپولی تاختند
اهالی شهر از استانبول کمک خواستند.
در هزار و پانصد و سی و یک
ترک‌ها بینی مرا با خود آوردند
گیسوانم در پشت‌سرم امتداد می‌یابند
تا همخوابه‌ی سپتیموس سوروس
که صبحانه‌اش را آماده ‌کرد
چهار پسرش را زایید.
عقبا به نام خدا
شهر مرا گرفت.
کنار گورش می‌نشینیم
و برایت آواز می‌خوانم
شلاق شیرین، نیزه‌های تیز
همین است آیا
چهره‌ای که من می‌بینم
در انعکاس چشم‌های تو؟

ادامه‌ی مطلب
تولد تراژدی

تولد تراژدی

وقتی ارسطو حالت حقیقی امور را تثبیت کرد
و ابزارهای تبدیل وضوح به ابهام را معین نمود
وقتی خنده، چاک دهان شد
و کلمه، شمشیر
رنج هنوز وجود داشت

چرا که دست، دیرزمانی همچون دست مدل شده بود
و کلمه چون کلمه
تا شر را از جهان بیرون براند
ولی شر در دقیق‌ترین قوانین بود
در ناگزیرترین افعال

و دیونیسوس، مست از شراب و خورشید
دیرگاهی می‌رقصید به دور کیر و شمشیر
و جانور موذی را به خواندن وا می‌داشت
و چنین بود که آواز زاده شد

وقتی زنان خود را در سیاهی مستور می‌کردند
برج‌ها می‌سوختند و کشتی‌ها غرق می‌شدند
و اسب‌ها میوه‌های زمین را له می‌کردند
دل، خود را به منجنیقی خشک بدل می‌کرد
و خون از تن می‌گریخت.
هیچ‌چیز با قهرمانی نسبتی نداشت
و نه با اندوه تنهایی
نه با اشک دل‌های ویران

فیلسوف پیر حتی حالا، هنوز می‌خواهد
قوانین زیبای نمایش را
برای آن سلاخی‌ها وضع کند
وقتی شنونده
مدام
برای مرگ
کف می‌زند.

ادامه‌ی مطلب