۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبعاشقی
انگار که از دستت داده باشم – اینگونه می خواهمت
انگار که ندیده باشمت (باقلاهایی طلایی
زیر غلافی زرد را) – اینگونه به دستت می آورم
سرزنده و ساکن
و یک جا تو را استنشاق می کنم
رنگین کمان نفس در اعماق آب ها
انگار که به من اجازه هر کاری داده باشی
عکس خود را درمیان دروازه هایی آهنین می اندازم
دروازه هایی اخرایی و بلند
و من، ضعیف و کوچک
در لحظات هرزه هر خداحافظی.
انگار که در قطارها گمت کرده باشم، در ایستگاه ها
یا در حلقه ای از آب، به این سو و آن سو بروم
پرنده ای گریزان – اینگونه تو را به خود می افزایم:
در سیل شبکه ها و دلبستگی ها.