۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبکتِ او
پدرم، - ج- تازه مرده بود
وقتی که مادرم، -آ-
به آرامی بارانی جدیدش را
از جالباسی برداشت، گفت :
بپوش، پدرت از داشتن آن شاد بود
آنجا ایستادم و حس کردم از آستینها
و هنگام بستن دگمهها که چقدر مرده بود
و نوجوانیام چقدر دور بود
پیر و ضعیف خواهم شد در این چینها
پوستم آویزان خواهد شد
بر روی دستهایم.