۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبملاقاتی
به اسپانیایی نجوا می کند که دیگر زمانی نمانده است.
صدای داس هایی که گندم ها را می زنند،
درد ترانه ای صحرایی در سالوادور.
بادی که زندان را در می نوردد، محتاط
مثل دستان فرانچسکو، در آن داخل، در حال لمسِ
دیوارها وقتی که گام بر می دارد،
همان نفس همسر اوست
که هر شب به درون سلول می لغزد،
وقتی تصور می کند دستانش در دستان اوست.
چه سرزمین کوچکیست.
بلایی نیست که یک آدم بر سر دیگری نیاورد.
ادامهی مطلب