۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشعر شماره بیست و یک
چه خوفناک است سهم خود از انسان بودن را
از دست دادن.
مزدوران سوار بر اسب و بزرگزادگان پای پیاده.
فکر می کنی زندگی به همین سادگیست؟
گوش فراده.
دیگر بار و دیگر بار، این آواز تک صدا چقدر زیباست.
ادامهی مطلب