۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبکارت پستال هایی از خدا – 1
آری، حس یک ملاقاتی را دارم،
یک جهانگرد در این دنیا
که خود زمانی آن را آفریده ام.
کمتر حرف می زنم،
مگر که راه بپرسم،
بی اعتماد به مترجمانم،
خسته از حرف هایی
که آنان به زبان نمی آورند.
قدم می زنم در خیابان های پر پیچ و خم،
راستی که گم می شوم،
به دنبال نشانه هایی می گردم
از گذشتۀ موعودِ دیگر.
اینجا، در این محل غریب،
در این زمان نامربوط،
من هیچ نیستم جز فضایی
که گاهی باید پر شود.
تصویرها یورش می آورند به من.
کارت پستال ها می افتند به روی صورت خالی من
با این تمنا که تمبر بخورند و فرستاده شوند.
«سه نقطۀ عزیز»
با که سخن می گویم؟
فکر کنم که شاید نشانی را اشتباه نوشته ام،
اما باز، این نیاز را حس می کنم
که برایت بنویسم؛
نه آنقدر به خاطر تو،
که به خاطر خودم،
تا این سدها را بردارم
از جلوی ترسم:
کارت پستال هایی از خدا.
گواهی که من اینجا بودم.
ادامهی مطلب