در باغ، گلهای داودی در حال مرگ بودند
به مانند آرزوها که تو آمدی. …
درخت
با خونسردی، با چهرهای بی تفاوت
خوشامد میگویم بعد از ظهرها را، سپیدهدمها را.…
خودکشیهای خیالین
در قفل در کلیدی میچرخانند، به در میآورند
نامههای قدیمی و به خوبی پنهان …
یک داستان
در شانزده سالگی میخندیدند
آنسوتر، در بعد از ظهری بهاری.
بعد لبهایشان خاموش شد…
شرافت
دردت را جاری کن در نوای چنگ.
بُلبُل شو،
گُل شو.
وقتی از راه …
پرواز
مرگ، زورمدارانی هستند که میکوبند
بر دیوارهای سیاه و کاشیهای پشت بام،
مرگ، زنانی …
نوستالژی
دوچرخه
تبارشناسی
کفشهای پدربزرگ
پدربزرگ، دوباره
رفتی آلو دزدی
و باز هم با بهترین کفشهایت رفتی
همانهایی که …
شاعر هیچ وقت ندارد
من هیچ وقت ندارم
شما را خواهم گفت که کیستم
تنها در سه کلمه…
ملخها
اسبِ تَتار
اسبی تَتار از تبار من
چار نعل میتازد از میان کتابهای من
از آنجاست …
در وفور زندگی میکنم
انگشت من مزین است
به ملخی
با عیاری بالا.…
از گوشه یک برگ
من زندگی میکنم با طبیعت
همچون آن بادِ در گذر
از روی ایمان برگ.…