تنها سایهی این عشق را می بینم تجلیِ بالی را که راه خود را لمس میکند و لرزان لرزان پریدن میآموزد در این دم نقشِ بال در چشمهایم جان میگیرد و و رنگآمیزیاش میکنم رنگین کمانی مهیا می کنم در نقطهای که جنبش آغاز می شود تا او بداند که باران، آرامش است تا او بداند که تکانی خفیف حتی، …
شعر ۱۸، شب پلنگ | کلارا خانس
وقتی که سگها پارس میکنند، از میان دریاچههای گلآلود مناجاتی از خزه میگذرد. پنهان در بوته های ولیک جنونم آه میکشد و خود را به ردپایی میبخشد در هزارتوهای ظلمت، در تار عنکبوت سایه ها که در میان دل، تار میتند. چشمهای آنجا که من نیز تو را میجویم تا لحظهای که شبنم مرا مییابد.
شعر ۱۹، شب پلنگ | کلارا خانس
آه، حیوانِ وحشیِ من روزی که به صورتم پرت کردی روبانی را که به تو داده بودم روزی که پیراهنم را ربودی و تنم را شکنجه کردی آنروز که به رویاهایم تجاوز کردی برایم همه روزهایی مقدسند چرا که من در حضور قدرت تو زنده نیستم چرا که صدایت دیوانهام میکند و دستخط ات زنجیریام
شعر ۲۰، شب پلنگ | کلارا خانس
آه، حیوانِ وحشیِ من بگو که منم آن خوابگردی که از پژواک تا پژواکِ غرشی، سرگردان است، بیآنکه بداند حتی نخی نیست که بر آن پا نهد که برجی نقرهای میرقصد و برای همین چشمهای آتشیناش به طراوت نارنجی است.
شعر ۲۱، شب پلنگ | کلارا خانس
امروز ردپایات را دیدم تمامِ آن گلهای رزماری ، همهی آن بفشهها و تمامِ آن شاخههای غم را به رودخانه ریختم آنجا که تنهی بید نا استواری خود را به آب میسپارد. اگر در آنسوی جنگل باران ببارد بوی زمین و علف خیس بر خشونت پیروز خواهد شد. و اگر باید که پیشتر روم تا تو را برانگیزم دستارهای سرخ …
شعر ۲۲، شب پلنگ | کلارا خانس
درختی همرنگ چشمهایم شاخ و برگش را تا من گسترد تا بر دقایق شکوه جلوس کنم بر بلندای سرخ پرندهای احضارم کرد و جنی از دود برایم بالشی آورد اما من، باید که ادامه دهم چرا که میان دندانهایم کلمهی ممنوع را حمل میکنم از میان رودها و آبکندها به تو خواهم رسید و آنرا در دهانت خواهم گذاشت، حتی …
شعر ۲۳، شب پلنگ | کلارا خانس
برگهای هراس میپژمرد و آرام آرام بر دلواپسیهایم باران میبارد برگها با باران مینشینند و من برگ پائیزی درختی میشوم که در شلاق روزها ترک خورده است به پیش! رطوبت آبکند صنوبر بیقرار را آرام میکند شبح عشق پنهان میشود و همهجا ظاهر میشود در بوتهها، سنگها و ابرها به خلا بر میبالد و مرا به زمین پرت میکند کمانی …
شعر ۲۴، شب پلنگ | کلارا خانس
غرش نقرهای طنین میاندازد و شب را از هم میدرد در کمین نشسته، عشقات، به دستِ ماه در گیسویم میتازد و من خود را از نور عریان میکنم تا با تو بر این تخت تیره درآیم آنجا که تنها دریاهایی تیرهاند، دریاهایی آرام که فقط خود را میشناسند.
از: شاملو ■ به: کلارا خانس
■ نامهی چهارم ۴ مه ۹۸ کلارا خانس عزیز بزرگوار با عمیقترین سلام قلبی. مدتها از شما بیخبر بودم، تا حدی که حتا نه من و نه آیدا همسرم توفیق پیدا نکردیم در جریان سال نو سلامهای قلبیمان را با ارسال کارت کوچکی به شما تبریک بگوئیم و بگوئیم چهقدر دوستتان داریم در صورتی که شما خود در هیچ فرصتی …
از: شاملو ■ به: کلارا خانس
■ نامهی سوم ۱۲/۱۱/۷۲ کلاراخانس بسیارعزیز، خواهان سلامتی کامل شما هستم. جویای حال من هستید باید بگویم خستگی و بیماری و بیحوصلهگی من ناشی از یک عمر زندگی زیر فشارهای خردکننده سیاسی و مقاومت ناگزیر در برابر آن است. در زبان ما میگویند: خودکرده را تدبیر نیست. مثل است که «دل به دل راه دارد!» ـ داشتم برای ده شعر …
از: شاملو ■ به: کلارا خانس
■ نامهی دوم ۲۰/۴/۹۳ (اولاردیبهشت ۷۲) خانم خانس گرامی. با سلامهای قلبی. نخست اینکه در ارسال پاسخ نامه پرمهرتان تأخیر نکردهام. نامه مورخ سوم مارس شما تازه پریروز ـ ۹۳/۴/۱۸ ـ به من رسید چون پست ما را برای صرفهجوئی اقتصادی با حلزون توزیع میکنند. بگذریم… ما در فارسی قید بسیار زیبا و گویائی داریم که از «نوازندگی» ریشه گرفته و …
از: شاملو ■ به: کلارا خانس
■ نامهی نخست ۶/۲/۱۹۹۳ خانم کلارا خانس عزیز با عمیقترین سلامهای دوستانه با حرمت بسیار، از اینکه یکی از هموطنان من در دسترس شما است (هرچند که متأسفانه نام ایشان را نمیدانم) و میتوانم با اتکا به حضور و محبت ایشان برای شما به زبان خودم نامه بنویسم بسیار خوشحالم. به فارسی نوشتن برایم بسیار مطبوعتر است، واقعاً بدون …
کلارا خانس
شاعر بزرگ اسپانیایی. احمد شاملو در کتاب همچون کوچهای بیانتها مینویسد: «خانم کلارا خانس در ششم نوامبر ۱۹۴۰ در بارسلون اسپانیا زاده شد. در دانشگاه بارسلون ادبیات و تاریخ آموخت و به سال ۱۹۷۰ در دانشگاه پامپلونا در هنر مرتبهى اجتهاد یافت. مطالعاتاش را در آکسفورد و کمبریج (انگلستان) و تور و گرهنوبل (فرانسه) و پروجا (ایتالیا) پى گرفت. در …
کلارا خانس| کتابِ شب پلنگ
قصهی مینا و پلنگ. حکایت دختریاست به نام مینا که دلدادهی پلنگ میشود و پلنگ هم در تب عشقاش میسوزد، با پایانی از گلوله و گریز . روزی حسب اتفاق از آن قصه با کلارا خانس سخن میگفتم، از من خواست که ترانهی مینا و پلنگ را با ترجمه روی نوار بخوانم و چنین کردم. چند ماه بعد شعری به …
اندیشه
خاموشاند درختان خاموش است خاک تنها سنگینی این برف محض از هستی خبری میدهد. افق محصور است خلا، سبکی را زخم میزند جسم، خود را محبوس میکند محبوس رویاهای خویش از آدمی میگریزد و حتی باد گمشده در خیالاتش، از یاد میبرد ابعاد محسوس را. هیچکس گمان نمیبرد که زیر این برف، این برف محض، اندیشهی کوچکی اسیر آهنرباها …
مشهود
اینک بهار استامبول! با نام ِ حقیقى ِ شاعر از کفاش گل به بار مىنشیند و کلام ِ ناگفته را به زبان مىآورد. با عطرى که واماش مىدهد گلهاى دیگر همه استوارش مىدارند و شعلهورى ِ وجد و حال را فراگردش تکثیر مىکنند شعشعهى پیمبر در چهرهى ما اعلام میشود.