چیزی غمانگیز در اندوه است
انگار که خود به تنهایی کافی نبود
صدا زدن ، زیر آب است
برای چیزی که آن جا نیست
به ظاهر فرسوده میشود
زمان آنرا هل میدهد
گوزن های شمال از دلتنگی میمیرند
دلتنگ منطقههای بی مرز شمالی
نه اینکه در اولاند(*) نتوانند بدوند
آنها فقط نمیتوانند
به این تصور عادت کنند که همه چیز
به دریا ختم میشود.
(*) جزیرهایی در سوئد
زبان یهودی
پدرم ترانهای را برای من میخواند
که مادرش در گذشته برایش خوانده بود
ترانهای که خود نیمی از معنایش را میدانست
من هم همان را دوباره میخوانم
باز غم غربت گلویم را میگیرد
غمی به آنچه که دارم
آنچه که معنایش را نمیدانم
برای کودکانم میخوانم
تا آنها بعدها، بعدها؟
پیش از آنکه گلها پژمرده شوند
گلاب را مینوشیم
زبان صمیمی غمانگیز
مرا ببخش که تو در این سر پیر میشوی
دیگر به آن نیاز نداری
اما دلتنگ آن میشوی.
عیادت بیمار
پدرم ساعتها ، خاموش کنار تختخوابم نشسته بود
وقتی کلاهش را بر سر میگذاشت
گفتم، حالا، این گفتگو
را راحت میتوان جمع بندی کرد
گفت نه، جداً نه
اما تو باید همهی تلاشات را بکنی.
هر صبح
هر صبح، در فاصله پوشیدن کفش پای چپ و راستش
همهی زندگیاش را همراه خود میکشد
در این میان گاهی نوبت به کفش پای راستش نمیرسد.
دریا
دریا را میتوانی بشنوی
با دستهایت بر گوشات
در صدفی
در شیشهی خردلی
یا در کنار دریا.
گفتن چیزهایی که مهم نیستند به کسی
باران میبارد و کسی نیست که بگوید
چقدر خیسام. باران میبارد و کسی نیست
برای گفتن اینکه حالا در کفشهای نوام
آب رفته. جک، در گودال آبی پا گذاشتم
و کفشهایم خیساند، خیس هستم، خیس، خیس
جک، و تو؟
باران تندی است؟
باران تند میبارد. خیلی تند
تندتر از همیشه.
روشنایی روز
از به هم ریختگی ملحفهها و
دلشورهی بیدار شدن، پردهها
باز، رادیو روشن، و ناگهان
سکارلتی(*)
به وضوح شنیدنی:
حالا همه چیز همان طور است که شدهست
حالا همه چیز همان طور است که هست
، هر چند آن، شاید
هر چند آن، عاقبت همه چیز خوب میشود.
(*)دومنیک سکارلتی -1985 – موسیقیدان ایتالیایی که به خاطر سوناتهایش معروف است.
دلتنگی
با قایقی سرزمینی را ترک کردن
درحالیکه خورشید بر صخرهها میتابد
با قایقی سرزمینی را ترک کردن
درحالیکه باران بر صخرهها میبارد.
زندگی کامل
گفت
بزنیم بریم
با هم
بر تختخوابی بزرگ
دراتاق هتلی
لباس خواب به تن
دراز بکشیم
و بعد کیکی را
اربابوار
سفارش بدهیم؟