یه قدم بیا جلو ما شنیدیم تو آدم خوبی هستی کسی نمیتونه تو رو بخره اما رعد و برقی که به خونهها میزنه رو هم کسی نمیتونه بخره سر حرفی که زدی میمونی؛ چه حرفی زدی؟ روراستی و عقیدهت رو رک و پوستکنده میگی؛ کدوم عقیده؟ شجاع هستی؛ در مقابل کی؟ عاقلی؛ واسه کیا؟ منافع شخصیت رو در نظر نمیگیری …
دلداده | پل الوار
ایستاده روی پلکهام،
و گیسوانش،
درون موهام
سرود ستایش بخوان برای روز
هر روز به سوی کار و کسب مان میرویم،
از کنار هم میگذریم،
یا چشممان به هم میافتد یا نمیافتد،
یا در شرُِِف حرف زدنایم یا در حال گفتگو.
هرچیز در اطرافمان، قیل و قالی بیش نیست.
هرچیز در اطرافمان، قیل و قالی است و خار و خاشاکی و هیاهویی،
و جد و آباءمان بر روی زبانهامان.
یک نفر دارد درزی را کوک میزند،
سوراخی بر یونیفرمی را رفو میکند،
لاستیکی را پنچری میگیرد،
خرابی ها را تعمیر میکند.
یک نفر در تلاش است جایی موسیقی به پا کند،
با یک جفت قاشق چوبی بر طبلی روغنی،
با ویولن سل، جعبه ی صدا، هارمونیکا، آواز.
زنی با پسرش منتظر اتوبوس است.
کشاورزی حواساش به تغییر وضع آسمان است.
معلمی میگوید: مدادها را به دست بگیرید، شروع کنید.
ما در کلمات با هم روبرو میشویم،
کلمات، دشوار یا سهل،
نجوا شده یا دکلمه شده،
کلماتی برای توجه، تجدید نظر.
ما از جادهها و بزرگراههای کثیفی عبور میکنیم
که نشان دارند از قصد کسی و سپس کسانی دیگر،
آنانکه گفتند من باید ببینیم آن سوتر چیست.
میدانم چیز بهتری پائین جاده است.
باید جایی پیدا کنیم که در امان باشیم.
به آنجا میرویم که هنوز پیدا نیست.
رک و راست بگو: بسیاری کسان برای این روز جان دادهاند.
نام جان دادگانی که ما را به اینجا رساندند آواز کن،
که بر ریل های قطار خوابیدند، پل ها را برافراشتند،
پنبه و کاهو درو کردند،
خشت به خشت بناهای درخشان به پا کردند،
و پاک ماندند و در بطن هرچیز کوشیدند.
سرود ستایش بخوان برای تلاش،
سرود ستایش بخوان برای روز.
سرود ستایش بخوان برای اثر سرانگشتان کاربلد،
که بر میزهای آشپزخانه شکل گرفتهاند.
برخی با «همسایه ات را دوست بدار مانند خودت» زندهاند ،
برخی با «آزار نرسان یا بیش از نیازت برندار».
چه می شود عشق
توانمندترین کلمه باشد؟
عشق فراتر از زناشویی، فرزندی، وطن پرستی،
عشق گسترده بر پهنای آبگیری از نور،
عشق بینیاز از پیش دستی در گلایه.
در تلالوء تابان امروز،
در این هوای زمستانی،
هرچیزی را یارای آفریده شدن است،
هر جمله ای را توان آغاز.
بر روی لبه ها، حاشیه ها، تیزیها.
سرود ستایش بخوان برای پیش رفتن به سوی آن نور.
دست نگهدار!
سفر رو به پایان است دیگر،
باد،
دل از دست میدهد.
فرومیریزد
در دستانات
خانهای سست،
برساخته از برگهها.
تصاویر
ظهرنگاری شدهاند
بر برگهها،
و جهان را جلوهگرند
به تمامی.
تو،
کپه کردهای بر هم
پیانو
در عصرگاهی آمیخته از صورتی و خاکستری،
میدرخشد پیانویی،
بوسه میزند
بر دستی ظریف،
و آوایی بسیار سبک چونان پر،
بسیار قدیمی، آرام و دلفریب،
میگردد و میچرخد
هراسان و رازآلود،
در اتاقی که مدتها
عطرآگین ِ بوی « او» بود.
این چیست؟
مگر گاهوارهای ناگاه،
که میپرورد به نوازش،
آهسته آهسته
هستی تهی دست مرا؟
چه میخواستی از من،
ترانهء دلفریب ِ بازیگوش؟
چه میخواستی،
مقطع ترجیع بند مردد!
که همین زودیها
کنار پنجرهای نیمگشوده بر باغچهای کوچک،
جان میسپارد.
اُفلیا | آرتور
روی امواج آرام و سیاه
آنجا که ستارگان به خواب میروند،
افلیای پاک،
آنجا که ستارگان به خواب میروند،
افلیای پاک،
مثل یک گل سوسنِ درشت،
با حالتی مواج شناور است
میرود سلانه سلانه،
خوابیده بر روانداز بلندش...
با حالتی مواج شناور است
میرود سلانه سلانه،
خوابیده بر روانداز بلندش...
به گوش میرسد از بیشه های دور دست
صدای فریاد شکارچیان.
صدای فریاد شکارچیان.
بیش از هزار سال است که افلیای غمگین اینجاست
میگذرد چون شبحی سپید،
بر روی رودخانهی بلند سیاه،
بیش از هزار سال است که جنون آرام او،
آواز عاشقانهاش را
زمزمه میکند با نسیم شبانگاه.
باد بر سینهاش بوسه میزند و
برگ گل را باز میکند.
میگذرد چون شبحی سپید،
بر روی رودخانهی بلند سیاه،
بیش از هزار سال است که جنون آرام او،
آواز عاشقانهاش را
زمزمه میکند با نسیم شبانگاه.
باد بر سینهاش بوسه میزند و
برگ گل را باز میکند.
به نرمی تکان میخورد روی آبها،
روانداز بلندش.
بیدهای لرزان اشک میریزند،
روی شانهاش.
ساقه های نی سر خم میکنند،
بر چهره ی بلند پریشانش.
نیلوفران رنجور آه میکشند،
گرداگردش.
بیدار میکند او گاه گاه
بر درختی خفته آشیانهای را
که در آن لرزش خفیف بالهایی
به گوش میرسد.
-آوازی مرموز از ستارگان طلایی فرو میآید:
روانداز بلندش.
بیدهای لرزان اشک میریزند،
روی شانهاش.
ساقه های نی سر خم میکنند،
بر چهره ی بلند پریشانش.
نیلوفران رنجور آه میکشند،
گرداگردش.
بیدار میکند او گاه گاه
بر درختی خفته آشیانهای را
که در آن لرزش خفیف بالهایی
به گوش میرسد.
-آوازی مرموز از ستارگان طلایی فرو میآید:
II
آه افلیای پریدهرنگ! زیبای برففام !
بله،
به کودکی، جان سپردی تو
درخروش یک رود خشمگین!
این است که بادهای وزان از کوههای نروژ
با تو آرام از آزادی گفتند
و چنین است که رایحهای
بله،
به کودکی، جان سپردی تو
درخروش یک رود خشمگین!
این است که بادهای وزان از کوههای نروژ
با تو آرام از آزادی گفتند
و چنین است که رایحهای
به عشق!
بله! موسیقی ماهی
نسیمی از قزلآلای رنگی میوزه از میون چشمام، از بین انگشتام و یادم میآد چطوری قزل آلاها، از دایناسورها قایم میشدن وقتی اونا واسه آب خوردن میاومدن لب رودخونه. قزل آلاها توی راههای زیرزمینی، قلعهها، و اتومبیلها قایم میشدن.
رومئو و ژولیت
اگه برام بمیری، برات می میرم و قبرهامون مثل دو تا عاشق می شن که با هم دیگه توی یه ماشین لباسشویی ِ خودکار لباساشون رو می شورن اگه تو صابون بیاری، من سفید کننده رو میارم.
اونهیچوقتساعتشودرنمیاره
برای مارسیا!
به انگلیس
به انگلیس ِ سه قرن پیش؛
هیچ تمبری نیست که باعث بشه نامهها برگردن
به زمانی که قبر هنوز حفر نشده؛
و «جان دان» ایستاده و از پنجره بیرون رو نگاه میکنه.
الانه که بارون بزنه
توی این صبح آوریل
و پرنده ها روی درختا فرود میان
مثل مهرههای شطرنج
روی یه بازی انجام نشده
و «جان دان» میبینه که
پستچی از خیابابون بالا میاد.
پستچی خیلی با دقت راه میره،
چونکه عصاش از شیشه ساخته شده.
هجیکردن
دخترکم کف اتاق بازی میکند
با حروف پلاستیکی
قرمز،
آبی،
زردِ سیر.
میآموزد چگونه هجیکردن را؛
هجیمیکند
چگونه جادوکردن را.
در شگفتم که چند زن
دختران خود را انکارکردند
در اتاقها حبسشان کردند،
پردهها را کشیدند
تا بتوانند کلمات را در رگرگشان تزریق کنند.
کودک شعر نیست،
شعر کودک نیست.
بیهیچ اما و اگری.
به قصه بازمیگردم،
قصهی زنی که در چنگ جنگ افتاد،
در حال زایمان،
با رانهای بسته شده به دست دشمن
تا نتواند فارغ شود.
زن اجدادیاش:
جادوگری مشتعل،
دهانش فروپوشانده با چرم
برای خفهکردن کلمات.
کلمه پشت کلمه
فقط یک بیل خاکستر
گاه،
همچون مخلوقاتی ماورایی،
برمیخیزند و ترک میکنند،
توتفرنگیهای تلخ
تموم صبح توی مزرعهی توتفرنگی،
اونا دربارهء روسها حرفزدن،
و ما چمپاتمهزنون میون ردیفها گوش دادیم.
شنیدیم که سردستهی زنها گفت:
« ازطریق نقشه بمبارونشون کنین .»
خرمگسها وزوزکردن مکثکردن و گَزیدن،
و طعم توت فرنگیها غلیظ و ترش شد.
ماری آروم گفت:
«من یه پسره رو دارم،
اونقدی سن داره که بشه باهاش رفت، هر اتفاقی اگه بیفته... »
آسمون بلند بود و آبی،
دو تا بچه گرگم بههوا بازیمی کردن
و میخندیدن توی علفزارهای بلند؛
ناشیانه جست و خیز میکردن و میدویدن از میون خطوط جاده؛
مزرعه پر بود از مردای جوون آفتاب سوخته،
در حال کجبیل زدن به کاهوها و هرس کردن کرفسها.
زن گفت:
«طرحمون تصویب شد،
باید زودتر از اینها بمبارونشون میکردیم .»
« این کارو نکنین!»
دخترک،