سرفراز در باران
سرفراز در باد
سرفراز در برف و گرمای تابستان
تندرست است و تنومند
آزاد از هرچه هوس
هیچوقت نه روح بخشندهاش را وا میگذارد
نه لبخند آرامی که بر لبانش دارد
هر روز چار کاسه برنج قهوهای میخورد
با میسو، با سبزیجات
به فکر خود نیست
هر اتفاقی که بیفتد... درکش
از مشاهده میآید و تجربه
و هیچوقت دیدگاههایش را وا نمیگذارد
در کلبهای کوچک با سقفی کاهگلی زندگی میکند
در مزرعهای در میان سایه درختان کاج
اگر در شرق، بچهای مریض باشد
به آن سو میشتابد که از بچه پرستاری کند
اگر در غرب، مادری خسته باشد
به نزد او میشتابد و خوشههای گندمش را به دوش میکشد
اگر در جنوب، کسی دم مرگ باشد
میشتابد و میگوید: «نترس»
اگر در شمال، گاهِ ستیزه و دادخواهی باشد
از مردم میخواهد که از سبک مغزی دست بکشند
در دورهٔ خشکسالی میگرید
از خسرانی در تابستانی سرد، رنج میبرد
همه صدایش میکنند بی کله
هیچکس در وصفش نمیخواند
یا او را به مهمانی قلبش نمیبرد
این است آن آدمی
که من دوست دارم باشم.
رهسپار راهی متفاوت
زمین زیر پایم ساییده میشود
وقتی به تنهایی فرود میآیم، بدون مقصدی
در میانِ سحرِ ماه
و لوحِ غول آسایِ برف
خلاء سیاه شده از سرما
جبههها خالی روبروی چهرهام
نوازندگان جان میدهند با صورتهایی کاغذی
نوزادان پا میگذارند به دنیایِ مِه آلودِ آبرنگی
شبتابی فسفری با نقطهای آبی
شتابان گرد میآورد باد را
پر توان غوطه میخورد، غرقه میشود
کوک میزند رو اندازِ برف را
آه، رژهٔ سیاهِ اقاقیا
این چند وقت تحت تاثیر هیچ توهمی نبودهام
این راهیست که امشب رفتهام
در انجام وظایفم شکست خوردهام در سرِ هر پیچ
که این مسیر درست نیست
برای هیچکس سودی ندارد
باز درماندهام که راهی دیگر بیابم
ردِ شکافی سپید به باریکیِ برگ
در آسمانِ بلورینِ چلچراغی شیری
برف میسازد آنچه را که تنهاتر از اقیانوسی میبینمش
با لغزشهای بی وقفهاش.
شب
دو ساعت گذشته است اکنون
و از گلویم همچنان جاری است خون
شب بهاری به جوانه زدن، درختانش به آرام نفس کشیدن
به دور از مردم
در میان این همه، اینجا رستنگاه بهار است
جایی که رهروان
صدها میلیون جان ارزانی کردهاند
و بوداهای بسیاری به نیروانا پیوستهاند
من عزمم را جزم کردهام، جزم کردهام
که هر وقت که شد بمیرم
امشب به دور از چشم هر نفسی
هدایت شده با دستان خودم
لیک باز هر بار
که خونِ تازهٔ ولرم فواره میزند
من میهراسم از آن،
سپید...
موهوم...
عشق و تب
امروز بیمار شده است جانم
حتی در چشم کلاغی نگاه کردن نتوانم
او خواهد سوخت از این لحظه
در اتاقِ مفرغیِ سردِ مریض خانه
در آتشِ سرخ و ماتی
راستی... خواهرِ هنوز کوچکم!
کنون، درست مثل تو، کوتاهتر از آنم
که گُلهایِ بیدمشک را بچینم.
نفرینِ منظرهٔ نورانیِ بهار
فکر میکنند که در جهنم چه میکنند
با آتش بازی میکنند
به دنبال گیسوان سیاه
با لبانِ به هم دوخته
آخرش همین است
بهار ناپدید خواهد شد، مات و مبهوت، به درونِ برگهایِ گیاه
و هر آنچه دوست داشتنیست رخت بر میبندد از جهان!
(چه رنگ پریده است، چه تاریک، چه خالی)
سرخیِ روشنِ گونهها، چشمهای قهوهای
آخرش همین است
(آی، این تلخی، این آبی، این سردی)