با حرکتِ سر می گوید نه با قلب اش می گوید بله به هر چه که دوست دارد می گوید بله به معلم می گوید نه از جایش بلند می شود هر چه سوال است از او می پرسند ناگهان می خندد همه چیز را پاک می کند هر چه عدد و کلمه ست هر چه تاریخ و اسم …
براى کشیدن یک پرنده
براى السا هنريكز E. Henriquez
اول بايد يه قفس كشيد با در ِ واز بعد بايد يه چيز خوشگل كشيد يه چيز ساده يه چيز ملوس يه چيز به دردخور واسه پرنده بعد بايد پرده رو برد گذوشت پاى يه درخت تو باغى بيشهيى جنگلى چيزى اُ پشت درخت قايم شد بىجيك زدنى بىجُم خوردنى... گاه پرنده زود مياد اما ممكنم هس كه سالهاى سال بگذره تا تصميمشو بگيره. نبايد سر خورد بايد حوصله كرد و اگه لازم باشه بايد سالاى دراز صبر نشون داد. دير و زود اومدن پرنده دخلى به خوب و بد پرده نداره. وقتى پرنده اومد - البته اگه بياد -
بايد نفسو تو سينه حبس كرد و سر ِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و اون تو كه رفت در ِ قفسو آروم با نُك ِ قلممو بست و بعدش ميلههاى قفسو از دم دونه به دونه پاك كرد و خيلى هم مواظب بود قلممو به هيچ كدوم از پراى پرنده نگيره. بعدش بايد درختو كشيد و خوشگلترين شاخهشو واسه پرنده انتخاب كرد. بايد سبز ِ برگا و خُنَكاى باد و غبار ِ آفتاب و هياهوى جونوراى علف تو هُرم ِ تابسّونم كشيد و اون وخ بايد حوصله كرد تا پرنده تصميم به خوندن بگيره. اگه پرنده نخونه نشونهى بديه نشونهى اينه كه پرده بَده اما اگه خوند نشونهى خوبيه نشونهى اينه كه ديگه مىتونين امضاش كنين. پس، خيلى با ملاحظه يكى از پراى پرنده رو مىكَنين و اسمتونو با اون يه گوشهى پرده مينويسين.
پیغام
درى كه يكى وازش كرده درى كه يكى پيشاش كرده صندلىيى كه يكى روش نشسته گربهيى كه يكى نازش كرده ميوهيى كه يكى گازش زده نامهيى كه يكى خونده صندلىيى كه يكى كنارش زده درى كه يكى وازش كرده جادهيى كه يكى روش مىدوه جنگلى كه يكى ازش رد ميشه رودى كه يكى خودشو ميندازه توش بيمارستانى كه يكى توش مرده.
ترانههاى زندانبان
- كجا مىروى زندانبان زيبا با اين كليد آغشته به خون؟ - مىروم آن را كه دوست مىدارم آزاد كنم اگر هنوز فرصتى به جاى مانده باشد. آن را كه به بند كشيدهام از سر مهر، ستمگرانه در نهانىترين هوسم در شنيعترين شكنجهام در دروغهاى آينده در بلاهت پيمانها. مىخواهم رهاييش بخشم مىخواهم آزاد باشد و حتّا از يادم ببرد و حتّا برود و حتّا بازگردد و ديگر بار دوستم بدارد يا ديگرى را دوست بدارد اگر ديگرى را خوش داشت. و اگر تنها بمانم و او رفته با خود نگه خواهم داشت هميشه در گودى ِ كف دستانم تا پايان عمر لطف پستانهاى الگو گرفته از عشقش را.
ریگهاى روان
ديوان و پريان بادها و جزر و مد در دور دست تازه دريا واپس نشسته و تو همچون گياهى آبى كه باد به ملايمت نازش كرده است بر ماسههاى بستر برمىانگيزى به رؤيا ديوان و پريان بادها و جزر و مد را در دوردست تازه دريا واپس نشسته اما در چشمان نيمخفتهى تو دو موج كوچك به جاى مانده است ديوان و پريان بادها و جزر و مد دو موج كوچك براى غرقه كردن من.
در احتضار
غرقهى سيلاب ِ بىامان ِ فلاكت كه بر ديوارهاى اتاق پلشتش نَمى نفرت انگيز پس مىدهد سخت پريدهرنگ، محكوم و به خود وانهاده مردى در آستانهى مرگ در پرتو چراغ ِ بالينش كه مىچرخاند و مىجنباند باد به چشم مىبيند بر ديوار طبله زده نور جاندار شگفتانگيزى: شعلهى خجستهى چشمان ِ محبوب را. و در سكرات مرگ در سكوت ِ پر طنين ِ اتاق ِ احتضار به گوش مىشنود آشكارا شيرينترين سخنان عشق بازيافته را با صداى زنى كه چنان به جان دوستاش مىداشت. و اتاق لحظهيى نور باران مىشود چنان كه هرگز قصرى از آنگونه چراغان به خود نديده. همسايهگان مىگويند: «حريق است.» شتابان درمىرسند و هيچ نمىبينند جز مردى تنها خفته در بسترى چركين لبخندزنان علىرغم سوز زمستانى كه در اتاق مىپيچد از جامهاى شكسته به دست بينوايى و به دست زمان.
ترانه، براى کودکان ِزمستان
در شب زمستانى شتابان مىگذرد مرد سپيد ِ سطبر بالايى مرد سپيد ِ سطبر بالايى آدمكى برفى است با چپق چوبين ِ كوچكى آدمكى برفى است كه سرما سر در پىاش نهاده به دهكدهيى مىرسد به دهكدهيى و به مشاهدهى روشنايى اطمينان حاصل مىكند به خانهى كوچكى درمىآيد بىآن كه حلقه به در زند به خانهى كوچكى بىحلقه به در كوفتن تا گرم شود تا گرم شود، بر آتشدان تفته مىنشيند و بناگاه ناپديد مىشود و از او هيچ به جا نمىماند جز چپقش ميان ِ مشتى آب بجز چپقى چوبين و كهنه كلاهى نمدين.
براى تو اى یار
رفتم راستهى پرنده فروشها و پرندههايى خريدم براى تو اى يار رفتم راستهى گلفروشها و گلهايى خريدم براى تو اى يار رفتم راستهى آهنگرها و زنجيرهايى خريدم زنجيرهاى سنگينى براى تو اى يار بعد رفتم راستهى بردهفروشها و دنبال تو گشتم اما نيافتمت اى يار.
ترانه
- امروز چه روزى است؟ - ما خود تمامى ِ روزهاييم اى دوست ما خود زندهگىايم به تمامى اى يار، يكديگر را دوست مىداريم و زندهگى مىكنيم زندهگى مىكنيم و يكديگر را دوست مىداريم و نه مىدانيم زندهگى چيست و نه مىدانيم روز چيست و نه مىدانيم عشق چيست.