خدا را بیدار نکنید به خوابی عمیق فرو رفته است رؤیای او منم اگر بیدارش کنید، خواهم مرد
صدسال
صد سال خوابیده بودم. شاهزادهای سوار بر اسبِ سفید آمد زیبا بود و ساده و راستین و توانمند اما مرا از آن خواب جادویی بیدار کرد نمیتوانم بگویم چگونه
دوست نمىدارم به خواب اندر شوم
دوست نمىدارم به خواب اندر شوم شباهنگام كه چهرهى تو بر شانهى من است كه در انديشهى آن مرگم من كه، بارى، خواهد آمد تا به خوابى جاودانهمان فرو برد. من بخواهم مُرد. تو بخواهى زيست. و اين است آنچه خوابم از ديده مىبرد. اين خود آيا هراسى ديگر است؟ روزى كه ديگر زير گوش ِ خويش بنشنوم نفس تو را و قلب تو را. شگفتا! اين پرندهى پُر آزرم كه چنين بىخيال برخود خميده آشيانه تهى خواهد نهاد آشيانى كه در آن، جسم ما برمىآسايد: جسمى يگانه، با دو جفت پا و دو سر. خرّمى ِ عظيمى از اين دست - كه سپيدهدمان به پايان مىرسد - ادامه مىتوانست يافت تا فرشتهيى كه وظيفهدار ِ بازگشودن راه من است از سنگينى ِ بار ِ سرنوشتم بتواند كاست. سبكبالم، من سبكبالم زير بار اين سر ِ پُربار كه به جسم من ماننده است و به رغم آواز خروس، در پناه من كور و لال و ناشنوا به جاى مىماند. اين سر ِ جداشدهيى كه به دنياهاى ديگر سفر كرده است بدان جاىها كه قوانينى ديگر حكومت مىكند، غوطهور ِ خواب ِ ريشههاى پُر از عمق، دور از من، در بر من! آه چه مشتاقم همچنان كه چهرهى تو را با دهان خواب آلودت بر شانهى خويش دارم تنفس گلوگاه جانبخشت را تا آستانهى مرگ از پستانهايت بشنوم!