در درازای راهرویی درازِ دراز به قدم زدن ادامه میدهم. روبرویم پنجرههایی بهتانگیز در هر طرف دیوارهایی که نور را منعکس میکند. آفتاب و من، من ایستادهام با آفتاب. اینک به یاد میآرم چه پرشور است آفتاب! چه گرم باز میدارد مرا از گامی دیگر برداشتن، چه درخشان من حبس میکنم نفسام را. نور تمام کیهان جمع میشود اینجا. من …