واقعیت برای حاکمان تهدیدکننده است و من این اندیشه را دلگرمکننده میدانم. واقعیت سرکش است. برنامههای سیاسی تا آنجایی که بتوانند سعی میکنند واقعیت را پنهان کنند. فیلسوفانِ آرام هم همین طور. اما گاهی واقعیت با این موضوع میجنگد. همین مسئله در نظریههای ادبی هم صدق میکند. این نظریهها سرکش نیستند. نظریهها دستکم یک جنبه از واقعیت را در نظر …
پایان شعر | هرمان د کونینک
من فکر میکنم، شعر نوعی مذهب برای بیخدایان است. (از متن) ناهار با «هنی»۱ دو ساعت از شعر گفتیم. او چیزی جز شعر نمیخواند. هرگز بدون پنج شاعر بزرگش، «دانته»، «تی اس الیوت»، «نیهوف»۲ «در ماو»۳، «لئوپلد»۴ به سفر نمیرود. چه همسفران خوبی. برایم شرح میدهد «دانته» چگونه برقآسا «پیکانی» را توصیف میکند: ابتدا پیکان را میبینی که شاخهایست …
همهی دنیا را دیدهام | هرمان د کونینک
همهی دنیا را دیدهام
اما عاشق یک شهر هستم
و در این شهر عاشق خانهایی
و در این خانه عاشق اتاقی
و در این اتاق عاشق تختخوابی
و در این تختخواب عاشق زنی
و در این زن عاشق زانوانی
و بر این زانوان عاشق مرواریدی.
برای همدیگر | هرمان د کونینک
پیشترها فقط چشمهایت را دوست داشتم
حالا چین و چروکهای کنارشان را هم
مانند واژهای قدیمی
که بیشتر از واژهای جدید همدردی میکند
پیشترها فقط شتاب بود.
برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره
پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست
چیزهای بیشتری برای دوست داشتن
راههای بسیاری برای انجام دادن این کار
حتی کاری نکردن خود یکی از آنهاست
فقط کنار هم نشستن با کتابی
یا با هم نبودن، در کافهایی در آن گوشه
یا همدیگر را چند روزی ندیدن
دلتنگ همدیگر شدن، اما همیشه با همدیگر
حالا تقریبن هفت سالی.
پنجاه و هفتم: مکان
تو نباید فقط برای رسیدن به جایی از خانه بیرون بزنی، بلکه از طریق نگاه کردن هم میشود باید ببینی چیزی برای دیدن نیست، تا بگذاری همه چیز به شکل سابق اش بماند جایش است، وقت اش است تا برای پس فردا ،چیزی باقی بگذاری. پس امروز باید کاری کنی. کاری برای فناپذیری. ** نقدی …
مثل جزیرهی مرغان دریایی
همانطور که این جزیره از آنِ مرغان دریاییست
و مرغان دریایی از آنِ فریادهایشان
و فریادهایشان از آنِ باد
و باد از آنِ هیچ
همانطور این جزیره از آنِ مرغان دریاییست
و مرغان دریایی از آنِ فریادهایشان
و فریادهایشان از آنِ باد
و باد از آنِ هیچ.
شروهی رخوت
رخوت دراز کشیدن بر روی علفها را دوست دارم، مثل پادشاهی
مراقب هوادارانم. اندامهایم
گویان به دست چپم
تو آنجا، دستم را بروی دهانم ببر، که دهن دره کنم
بسیار خوب، دوباره برو دراز بکش، آفرین
اینجا باید نظمی داشته باشد
رخوتِ بودن را دوست دارم
به نظرم چیزی شبیه این است که
در شرق به آن ذن میگویند
رخوت دراز کشیدن در تختخواب را دوست دارم
تو در کنارم، زانوانت بر پشت زانوانم
مثل دو «S»،
رخوتی که از وجود پذیرفتنی لبهای تو
که مدتیست بیداری و به من نگفتهای
رخوتی که با آن تندتر و تندتر میآیم
آرامشی که از آن وحشی و وحشیتر میشوم
رخوت دیپلماتیک تنات
که میدهد و میگیرد، یکان دیپلماتیکات
رخوت کشیدن سیگارِ برگی پس از آن
رخوت شکوه، رخوت برخورد ماشینش با درختی
در حرکت آهستهی فیلم
عظمت انفجاری، وقار
این زندگی با وقار پایان مییابد.
طرح پنجساله
من تو را دوست دارم. تو آن چه را که نمیتوانی دوست بدار
تواناییهایت را دوست بدار، من ناتواناییهایت را
غرورت را دوست بدار، من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم
بیباکیات را دوست بدار. من ضعفهای حالا و بعدت را
آیندهات را دوست بدار. من هر آنچه پایان یافته است
صدها زندگیای را که میخواستی داشته باشی دوست بدار
من این یکی را که باقی مانده
و اینکه چگونه با این همه دوری میتواند، اینگونه به من نزدیک باشد
من آنچه را که هست دوست دارم. تو آنچه خواهد آمد
مرا دوست بدار، دوستت دارم.
دختر
خودت، آگاهی و بلافاصله
جسارتی که میتوانی داشته باشی
هر از گاهی خودی نشان دهی
یا پستانی: چه زود آغاز میشود
و آیا زمانی پایان مییابد؟ زنها
در چهل سالگی از دخترها ساخته شدهاند
هنوز همان زبانِ پانزده سالگی را در میآورند
و همیشه جوان میمانند
نمیتوانند وسوسه نکنند، مثل شعر
گربهای بر دکمههای پیانو آرام راه میرود-
به دور و بر نگاه میاندازد-
آن را شنیدهای؟ مرا دیدهای؟
آه، رفتار دخترهای چهل ساله
چگونه گاهی میخواهند، گاهی نه
اما اگر تو ببینی، البته همیشه
زمان کجاست؟ زمان اینجاست.
هدیه
حرف بر سر داشتن نیست، دستِ بالا بر سر گرفتن است
تنها که هستم هرگز حرف نمیزنم
با تو اما سکوت میکنم
از آنچه گذشته است و هرگز نمیگذرد
از پدرم، از همسر سابقم،
و اینکه از دست دادن، چگونه میتواند تو را قویتر کند
کودکی را تصور کن که اولین گامها را برمیدارد
حرف بر سر این نیست که او را بگیری
بر سر این است که باید آیا؟ رها کنم و دیرزمانی بنگرم.
بدرود
به نازنینم بگو که زیبا بود
با بوسهها بگو، که آن را بهتر بفهمد
بگذار غمگین شود، که او را زیباتر میکند
بگو که من دیگر هرگز سیگار نخواهم کشید
نباید دیگر از سرطان گرفتن بترسد
بگو که هرگز دیگر الکل نخواهم نوشید
زندگیم را بهتر کردهام: حالا که مردهام
و فراموش نکن، بگویی که زیبا بود.
صلح
بین زمینِ اعمال ما
و آسمانِ رویاهایمان
مه، تار و پودش را تارتر میکند
صلح،
نازک خیالی جهانی
از انتظار.
پدر
هرآنچه پایان یافته است، آرام به زندگی خود ادامه میدهد
بی سروصدا، چرا که دیگر به ناگهان
به بدی، به تنهایی، به آنی
از دقیقه تا دقیقهی دیگر نباید اتفاق بیافتد
پدرم همچنین رفت، وقتی که رفت
چندبار هم در رویاهایم مرد، اما آهستهتر
جاودانگی زمانی نمیبرد
و البته هنوز هم زندگی میکند، دورتر و کمی تار
پدرم دیگر چیزی نمیگوید، او حال و هوایی است
از واژههای قدیمی، واژهی همگان
واژهی رخسار و زانو (مخصوص خانوادهی ما) و زیبا
من هم میخواهم این چنین آرام بمیرم، شش، هفت باری
در رویاهای پسرم
تا به زندگی ادامه دهم.
مادر
آن چه با زمان میکنی
همان کاریست که ساعت دیواری قدیمی مادربزرگی میکند
ساعت دوازده، نواختن
و همهی زمان را از آن خود کردن. زمان میگذرد
اما تو میمانی. منتظر میمانی
منتظر ماندن همان چیزیست که بر سر باغچه میآید در زیر برف
ریشهی درختی زیر خزه
امید به زمانهای بهتر در قرن نوزدهم
واژهها در شعری
چرا که کار شعر درست عین تخمیر کردن
چیزها با همدیگر در زمان طولانیست
بگذاری انگور شراب شود
نجات دادن واقعیت، نمکسود کردن واژهها
در زیرزمین خودت.