زیر قلم تو صفحه سپیدم
کلمات را در خود میکشم. صفحه سپید نانوشتهام من
نگهبان داشتهها و نداشتههایت.
داراریی تو در من افزون میشود تا همیشه.
جنگلم من، خاک سیاه پر مایه
تو نوری تو نمنم بارانی.
تو سرور و سالاری، کلمه خدایی
خاک سیاه پر مایهام من، صفحه سپید نانوشتهام من.
شهر من
شهر پهناور من غرقِ شب است
از خانهٔ خفتهام پر میکشم
مردمان در گذر از کنارم می پندارند دختر کسی است یا همسر مردی
من اما تنها یک چیز در یاد دارم: شب
نیمهٔ مرداد است، نسیمی از جاده گذر میکند
از پنجره خانهای، محو و گنگ، صدای موسیقی را میشنوم
از این لحظه تا سحر، نسیم
در میان دندههای باریک من میپیچد تا به قلبم برسد
پنجره روشن. ناقوس برج
سایهٔ سپیدار. گلی در دست من.
صدای پاهایم را کسی نمیشنود.
این سایهٔ تنها، سایه من است، منی که اینجا نیست
روشناییهای شهر، رشتههای طلا
در دهان من طعم تلخ برگهای شب.
آزادم کن، آزادم کن از هزارتوی روز ای یار من
که من در خوابهای توام.
شعر
هر شعر، کودک عشق حرامی است
نخستین فرزند پدر و مادرش، مفلس و بینوا
حرامزادهای رها شده کنار جاده
تا از بادها گدایی کند
زهرِ دل است و جانِ دل
باغبهشت دل و غمخانهٔ دل
پدرش شاید که شاه باشد
شاید که راهزن.
پنجره
با نفس شیرین و بهاری اقیانوس اطلاس
پرده میشود پروانهای بزرگ
که پرپر میزند
میشود بیوهای هندی
بر شعله های طلایی هیمه مردهسوزان
میشود پری آبها که خوابآلود
از میان دریاهای پنجره میگذرد
حفره
من و تو جفت همایم، مثل دست راست
در دست چپ
من و تو یکیهستیم، گرم مثل بال راست
بر بال چپ
بعد ناگهان گردبادی وزیدن میگیرد
و بین ما باقی نمیگذارد هیچ
جز حفرهای بزرگ
مثل دهانه کوههای ماه
شاعر
هنوز زندهام من و زودا زود که گناه باشد این
شاید این روزها زیستن امری انسانی نباشد
شاید این دوره از آهن است و باید سقوط کند.
شاید از این پس این شاعر نباشد که شعر میگوید.