دو جاده در جنگلی زرد از هم دور میشدند، و دریغا که من نمیتوانستم هر دو را سفر کنم و من تنها مسافری بودم، دیرزمانی ایستادم و به یکیشان تا میتوانستم، نگریستم تا آنجا که جاده در لابهلای درختها و شاخهها خم شده بود؛ پس راه دیگر را برگزیدم، جادهای به زیبایی عادلانهی همان جاده، شاید چیزی بهتر را طلب …
رابرت فراست | توقف در جنگل در یک عصر برفی
فکر می کنم می دانم اینجا جنگلِ چه کسی ست اگر چه خانه اش در روستاست مرا نمی بیند که اینجا ایستاده ام و جنگلش را که از برف لبریز می شود نگاه می کنم برای اسب کوچکم شاید عجیب باشد: توقف در در جایی که مزرعه ای نیست بین یک جنگل و یک برکه ی یخ زده در تاریک …
دمخور شب
من همانم که دمخور شب بوده ام
من در باران پیاده رفته ام – و در باران بازگشته ام
من از دورترین نور شهر گذر کرده ام
من غمگین ترین خیابان شهر را نظاره کرده ام
من از کنار پاسبانی مشغول گشت گذشته ام
و بی اشتیاق به توضیح، چشم به زمین دوخته ام
من بی حرکت ایستاده ام و صدای پایم را متوقف کرده ام
وقتی از دوردست، فریادی بریده
از خیابانی دیگر، بر فراز خانه ها پیچیده است
اما نه برای آنکه به بازگشت بخواندم یا وداعم گوید؛
و باز دورتر، در ارتفاعی غیر زمینی
یک ساعت نورانی در برابر آسمان
اعلان می کند که زمان نه درست بوده، نه غلط.
من همانم که دمخور شب بوده ام.