نهان در مهی غلیظ آنجا رودی شاید نطفه میبندد. گوشم به آواز پریان آبهاست آن دریاچه که روزگاری شهری بوده است.
منظر | جوزپه اونگارتی
رفتم و رفتم تا آب حیات عشق را یافتم و در چشمان هزار و یک شب او چون کبوتری به زمین نشست و در هوای کرخت نیمروزی به خواب رفتم. در باغهای متروک من پرتقال و یاس چیدم.
نفرین | جوزپه اونگارتی
در بندِ چیزهای فانیام [روزی آسمان پرستاره هم تمام میشود] پس چرا خدای را طلب میکنم؟
وداع | جوزپه اونگارتی
اِتّور سِرّای مهربان شعر انسانیت است خود زندگی ست، گل میکند از واژهها هذیانهایی پخته وقتی در سکوتم واژهای سر میرسد چون مغاک، عمیق میشود در زندگانیام.
تاریکروشنا | جوزپه اونگارتی
گورها ناپدید میشوند. گود، ژرف و سیاهی محض از این ایوان تا گورستان. آمده بودم دیداری تازه کنم با رفیق عربم اما شب پیش خودکشی کرد. و دوباره روز گورهای گیج بازمیگردند از ته ماندهی ظلمات، دراز به دراز میان سبزی عقیم و درآستان روشنی.
روزی از روزها | جوزپه اونگارتی
در سراشیب سبز جنگل به رنگ مبلهای راحتیِ مخمل تنها درکافهای پرتاُفتاده چرت میزنم در نوری کمرمق شبیه این ماه.
خاطره | جوزپه اونگارتی
نامش محمد شهاب از تبار امیران کوچنشین، خودکشی کرد چراکه دیگر وطن نداشت به فرانسه عشق میورزید نامش را مارسل گذاشت اما فرانسوی نبود، زیستن را در خیمهها نمیدانست آنجا که میشد با نوشیدن فنجانی قهوه به نوای قرآن گوش سپرد و رها نشد از صوت قرآن درهجرتش در پاریس تابوتش را تشییع کردم با مدیر هتلی که در آن …
در باب بیگانهشدن واژهها | جوزپه اونگارتی
در باب بیگانه شدنِ واژهها و رویای «میشو» و شاید هم رویای خودِ من از جهان پس از جنگ ما شاهدِ استحالهی جهانی بودیم که ما را از آنچه بودیم و از آنچه ابتدا ساختیم چنان جدا کرد که گویی در اثر وزشی میلیونها سال ناپدید شده است. تمامِ چیزها کهنه شدهاند و فقط به دردِ موزهها میخورند. ما اکنون …
بی خوابی | جوزپه اونگارتی
به تمامی شب کنار پیکر رفیق کشته شدهام دراز کشیدم. صورتش رو به قرص ماه با دهانی درهمشکسته و دستانی خشکیده از مرگ، به سکوتم رخنه کرد و من آن شب نامههای عاشقانهی بسیاری نوشتم هیچگاه چنین دلبستهی زندگی نبودم.
ملال
و این شب خواهد گذشت… این انزوای در گردش، تردید سایه های سیم تراموا بر نمور آسفالت. نگاه می کنم تکان سرهای کالسکه چیانِ خواب و بیدار را.
سربازان
آنسان که برگ برگ درخت
به هنگام خزان .