زیر نور ماه نشستیم از دستانت بوسیدم تو را برخاستیم از زمین از لبانت بوسیدم تو را ایستادی در چارچوب درب از نفس هایت بوسیدم تو را کودکانی بودند در حیاط از کودک ات بوسیدم تو را به خانه ام بردم به تخت خوابم از ظرافت پاهایت بوسیدم تو را در خانهِ دیگری اتفاقی دیدم ات از مغز استخوانت بوسیدم …
رفته رفته
هوایَ م داشت رفته رفته خراب تر می شد و اشک ، در چَشمانَ م بیشتر ُ بیشتر به گُمانم شباهنگام چیزی شبیه به تو درونم شروع به باریدن کرده بود
میان من و تو
میان من و تنهایی ام ابتدا دستان تو بود سپس درب ها تا به آخر گشوده شدند سپس صورت ات چشم ها و لب هایت و بعد تمام ِ تو پشت سر هم آمدند میان من و تو حصاری از جسارت تنیده شد تو شرمساری ت را از تن ات بیرون آورده و به دیوار آویختی من هم تمام قانون …
تو عشق بودی
تو عشق بودی این را از بوی تن ات فهمیدم شاید هم خیلی دیر به تو رسیدم خیلی دیر.. اما مگر قانون این نبود که هر آنچه دیر می آید عاقبت روزی به خانه ی ما خواهد رسید؟ عادت کرده ایم به نداشتن ها و شاید به اندوه آری تو عشق بودی این را از رفتن ات فهمیدم وگرنه استانبول …
از دور
از دور تو را دوست دارم از دور.. بی آنکه عطر تو را حس کنم بی آنکه در آغوشت بگیرم بی آنکه صورتت را لمس کنم تنها دوست ات دارم
هوای رفتن
هربار که هوای رفتن به سرم می زند می روم در گوشه ای تنها می نشینم تا این سودا از خیالم بگذرد می دانم اگر بروم هرگز به اینجا بازنخواهم گشت
مرا دوست بدار
مرا دوست بدار ! به سان گذر از یک سمت خیابان به سمتی دیگر؛ اول به من نگاه کن بعد به من نگاه کن بعد باز هم مرا نگاه کن
در ایستگاه
در ایستگاه سه نفر ایستاده اند مرد زن و کودک دستان مرد در جیب هایش و زن دست کودک را گرفته است مرد غمگین مرد مثل ترانه های غمگین، غمگین زن زیباست زن مثل خاطرات زیبا، زیباست و کودک مثل خاطرات زیبا، غمگین و مثل ترانه های غمگین، زیباست
استانبول
استانبول در میان انبوهی روز هنوز پر از هیاهوست کبوتران سکوتی از خورشید را گرد هم جمع می کنند من هم به تو می اندیشم درست مثل همان روزهای اول مان
انگار کسی به نام او بود
در لابلای داستانی از گل های شب به بهای خستگی ِاسب ها انگار ، کسی به نام او بود که دهانی زیبا داشت پس از ساعت ها عشق بازی پشت تلفن می رفت و صدایش را می شست در گریبانش دکمه ای بزرگ و گیسوان بلندی داشت آن هنگام که لیوان شراب را سر می کشید ازدحام و وحشت غریبی …
هوای رفتن
هربار که هوای رفتن به سرم می زند می روم در گوشه ای تنها می نشینم تا این سودا از خیالم بگذرد می دانم اگر بروم هرگز به اینجا بازنخواهم گشت
تو عشق بودی
تو عشق بودی این را از بوی تن ات فهمیدم شاید هم خیلی دیر به تو رسیدم خیلی دیر.. اما مگر قانون این نبود که هر آنچه دیر می آید عاقبت روزی به خانه ی ما خواهد رسید؟ عادت کرده ایم به نداشتن ها و شاید به اندوه آری تو عشق بودی این را از رفتن ات فهمیدم وگرنه استانبول …