جنگ زمینی امروز آغاز شد صبحِ سحر بِّر بیابانی دور از اینجا . پیاده نظام ایالات متحده پرتعداد تشکیل شده از سیاهها و مکزیکیها و سفیدها ی بیچاره که اکثرشان به ارتش پیوسته بودند چون کار دیگری نمی یافتند . جنگ زمینی امروز آغاز شد صبح ِ سحر بَرّ بیابانی دور از اینجا و سیاهها ومکزیکیها …
به فکرِ دیگران ا محمود درویش
همانگاه که صبحانهات را آماده میکنی، به فکر دیگران باش. (غذای کبوتران را از یاد مبر) همانگاه که هزینهی جنگ را تامین میکنی، به فکر دیگران باش (آنها، که در پیِ صلحاند را از یاد مبر ) همانگاه که قبض آب را میپردازی، به فکر دیگران باش (همانها که ابرها را تیمار میکنند ) همانگاه، که به خانه بازمیگردی، …
جنگِ مقدس l هیو هاژ
این پسر است نیرومند و بلند . این مادر است ، زنی که پسر را زایید نیرومند و بلند. این پدر است ، مردی که عاشق مادر بود ، زنی که پسر را زایید ، نیرومند و بلند. این گلوله است ، گلوله ای که پدر را کشت ، مردی که عاشق مادر بود ، زنی که پسر …
کودکیِ خوب ا گوتفرید بن
دهان دختری که مدت ها روی نی ها لم داده بود تکان،تکان می خورد وقتی از نیم تنه به زور گشودیم اش مِری اش پُر از سوراخ بود سرانجام در گوشه زیرین دیافراگم اش لانه ی بچه موش ها را یافتیم یک موش ماده ی کوچک آنجا مُرده بود مابقی از جگر و کلیه ی دخترک می خوردند خونِ سرد …
نه کلیشه های بیشتر ا اوکتاویو پاز
چهره ی زیبا مثل آفتابگردانی ست که گلبرگ هایش را؛ رو به خورشید می گشاید مثل تو که چهره می گشایی بر من، وقتی ورق را برمی گردانم . لبخندِ دلربا ؛ هر مردی را مسحور زیبایی ات کنی آه ، زیبایِ روزنامه ای تا به حال چند شعر برایت سروده اند ؟ چند دانته برایت نوشته اند ؟ بئاتریس …
همیشه، همان بار نخست | آندره برتون
همیشه بارِ نخست دشوار تو را میبینم، اندکی از شب میگذرد؛ به خانه میآیی به گوشهای از پنجرهام خانهای پر از خیال آنجا، که از آنی به آن در این شبِ مقدس چشم انتظار زخمی؛ دیگرم خود این؛ تنها و یگانه زخم بر سردرِ خانه؛ بر قلبم. تا نزدیکترت میشوم نه در خیال نشانِ کلیدهای بیش، بر اتاقهای ناشناخته میبینم …
شعری برای شعر | نصیر احمدناصر
می پرسد: شعر چیست؟ بینی خوش تراشاش، لباناش مثل دو قاچِ هندوانه چشمهاش که آسمانِ پاک آبی را منعکس میکند موهای پرپُشتاش مثل تودهی ابر خاکستری پیشانیِ افقگونهاش شعرند جست و خیزِ کودکان پیرزنان پُرحرف دو تنِ سرخوش، آمیخته، برای گذرانِ یک عصر مسافران منتظر با چمدانهایی در دست زوجهایی که در پارک قدم میزنند، آنهایی که به گردش آمدند …
نیمی از مردم دنیا | یهودا عمیخی
نیمی از مردمِ دنیا عاشق نیمِ دیگرند؛ نیمی از مردم از نیمِ دیگر، بیزار. باید آیا من؛ برای این نیم و آن نیم سرگردان بمانم و مدام دیگرگون مثل باران در چرخهاش، باید آیا در میان صخرهها به خواب روم و ناسوده رشد کنم مثل تنهی درختان زیتون، و بشنوم که ماه بر سرم فریاد میکشد، و عشقام را با …
عشق ما | پابلو نرودا
عشق ما بیرون، پشتِ دیوارها زاده شد در باد در شب در زمین از این روست که خاک و گُل، گِل و ریشهها نام تو را میدانند..
در پاریس با توام | جیمز فنتون
از عشق با من نگو، غمباد گرفتم و یکیدو پیک زدم.. گریستم زخمیِ پرچانه گروگان و اسیرت منام اما… در پاریس با توام رنجورم، چون فریبام دادی از کثافتی که در آن افتادم، رنجورم راضیام به واپس زدنات چه فرقی میکند… پشت و پناهمان کجاست در پاریس با توام… موردی دارد اگر به «لوور» نرویم اگر بگوییم، گور بابای نوتردامِ گَند …
یک مرد در زندگیاش | یهودا عمیخی
یک مرد در زندگیاش آنقدر وقت ندارد که برای همه چیز، وقت داشته باشد فصلهاش آنقدر زیاد نیستند که یک فصل را بگذارد، هر کاری میخواهد بکند کتاب مقدس در این باب اشتباه میکند یک مرد نیاز دارد در آن واحد دوست بدارد و بیزار باشد با همان چشمی بخندد که با آن گریه میکند سنگها را با همان دستانی …
سزار والژو | سکندری میان دو ستاره
آدم هایی هستند بسیار بیچاره، آنها حتی تنی ندارند؛ چند نخ مو ، زیرش؛ اندکی ، حزنِ دلپذیر؛ شیوه، بر بلندی ها دنبال من نگرد ، اصلِ فراموشی، انگار که از هوا پدیدارند، تا بر ذهن آهی بیافزایند، تا بشنوند نور ، بر کامشان تازیان میزند! پوست را رها میکنند، به تابوتی که در آن زاده شده اند چنگ …
کاترین داتی: بله
درباره خون است که در تن می کوبد در مغز در تخت اش لمیده مثل کودکی شاد با یک اشاره ات ، عصب درختِ دمدمیِ جنی می لرزد ، شش ها به کارشــان ادامه می دهند با زوری سرگیجه آور لرزه در مفـاصل و پرده گوش دیو بــاد در، قوطیِ شکر گُر گرفتنِ کــلافِ دنده ها آغاز به …
نصیر احمد ناصر: خوابی که باید بنویسم
خوابی که باید بنویسم روی تکه چوبی که بازی می کند با آن کودکی که از مدرسه فرار کرده ماه ای که باید بنویسم روی پیشانی زنی سیاه سوخته تر از شب ترانه ای که باید بنویسم روی لب های یخ زده ی باد؛ که ازمیان جنگل بامبو عبور می کند نامی که باید بنویسم روی سنگ قبری بی نشان …
محمود درویش: نه بیشتر نه کمتر
من یک زن ام ، نه بیشتر نه کمتر زندگی می کنم زندگی همین طور که هست قدم به قدم تا یپوش ام ! کرک هایم را می بافم نه برای به سر رساندن قصه ی هومر ، نه برای خورشید اش. و می بینم آنچه را می بینم هر آنچه هست، به شکل خودش هر چند، …
ریموند کارور: ترس
ترس از اینکه پلیس جلوی ماشین را بگیرد
ترس از اینکه شب خوابم ببرد
ترس از اینکه شب خوابم نبرد
ترس از طغیان گذشته
ترس از پروازِ حال
ترس از تلفنی ک نصفِ شب زنگ بخورد
ترس از امواج الکتریکی
ترس از خدمتکاری ک روی لُپ اش خال دارد
ترس از اضطراب
ترس از شناسایی زوریِ جنازه ئ دوست ات
ترس از بی پولی
ترس از پولِ زیادی ، (هرچند کسی باور نمی کند)
ترس از پرونده های روانی
ترس از اینکه دیر ، ترس از اینکه زودتر از دیگران برسی
ترس از پاکتی بر روش دستخطِ بچه هام
ترس از اینکه پیش از من بمیرند و من احساس گناه کنم
ترس از زندگی با مادرم ، در این سن ک هر دو پیر محسوب می شویم
ترس از پریشانی
ترس از این ک روز با نوشته ای غمناک شب شود
ترس از اینکه بیدار شوم و تو رفته باشی
ترس از این ک عاشق نباشم ، ب اندازه کافی عاشق نباشم
ترس از مرگ
ترس از عمرِ طولانی
ترس از مرگ
( این را ک یکبار گفته بودم )
.