مثِ ابرای سفیدِ تو پرواز از بالای جنگلا تو آسمون شب
مثِ بادی که شال گردن رهگذری رو برده هوا
مثِ دستای پر ستارهات که وا شده به سمت اون بالا بالاها
و اینجام که ما، اینجام که ما
مثِ هقهقِ خشکی تو این شبِ نمنم بارون
مثِ عذابِ وجدانت که گناهکاری یا نه
وقتی تو زندهای و خیلیا مردن
مثِ هقهق خشکی تو این شب نمنم بارون
مثِ وقتی که زخمای اون تیرای دقیق رو لیس میزنی
مثِ وقتی که به قلب از هم پکیدهات چسب میزنی
مثِ هقهق خشکی تو این شب نمنم بارون
یه سنگ بیست کیلویی، یه سنگ بیست کیلویی
که من میرم روش، اون میآد روم
اون میآد روم، من پا میشم از زیرش
مثِ هقهق خشکی تو این شب نمنم بارون
مثِ کُرهای طلایی روی آب
مثِ سپیده دم زیر پلکای ورم کرده ات
مثِ پرتوهای لطیف، تمیزکاریای قشنگ
مثِ پستون خورشید
مثِ به کول کشیدنت
مثِ اینکه برای تو، خواهرای مِهگون
آوازای زوزه مانندشون رو بخونن
مثِ وقتی که تا اون تهِ ته میدویی، بعدش استراحت میکنی، اون وقت استراحت میکنی
تو اون بیابونِ واویلا، واویلا، تو اون بیابونِ واویلا.
منظره
افق به خواب رفته است در کنج لبانت
و ابرها و خورشید باز میگردند
تا خشکیهای آرام بیشتری طلب کنند
در مأمنِ نرمِ چشمانت
به مانندِ یک کُنام
در سرزمینهای دور
دستانِ سپیدِ راهِبان
گوزن زرد جوان را سلاخی میکنند
و بر کفپوش سنگی خانههایشان
پوستهایی نرم میگسترند
تنها و تنها برای گامهای تو
بامدادان وقتی به آرامی گردن برمیفرازی
دستان راهزنان پیشکشت میکنند
شانههای عاج را
و زیباترین اسبها
به پیش میآیند به سوی پنجره.
رویاها پیدا شدند
رویاها پیدا شدند
رویاهایی که زمانی گذاشتم
در جیب سوراخم
وقتی که شب
آن کلاغ بزرگ
پر کشید به سوی رودِ زلالِ نیک
آن شب
خفاشها بلعیدند تمام ستارگان را
پروانههای سپید را
تنها به جا ماندند پروانههای سیاه
حقیقت آن وقت همچون ماه بود
غلتان بر صیقل آینه
برای چهار هفته
رویاها پیدا شدند
آن ترکه ضخیم بلوط.
زندگی تئاتر نیست
زندگی تئاتر است،
داد سخن میدهی، توضیح میدهی؛
نقابها و اینجور چیزها،
و اغراقهای الکی؛
همهاش سرگرمی، هیچ به جز یک بازی
- از آغاز تا پایان
یک بازیست!
زندگی تئاتر نیست، اینها واقعیت است؛
زندگی بالماسکهای رنگارنگ نیست؛
زندگی سخت است، و باز هم زیبا؛
همه چیز رنگ میبازد، رنگ میبازد مثل مرگ.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریختهای
دستِ بالا ابرویی بالا انداختهای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی میکنی
من قلبم را کف دستم پیش میآورم
زندگی را بر پایه سختی ساختهام.
اما من آدم حسابی نیستم، فقط تویی
امشب ضیافت یک هنرمند است، تو حتما میروی
مهمانهای بسیار، در اختلاط،
در حال لاس زدن و شادنوشی، حتما در حال رقص؛
آغار هر چه که باشد، پایان از راه میرسد!
و «به امید دیدار»!
من یک لحظه میایستم تا شلوغ شود؛
دو چتور عرق، و بعد جیم میشوم؛
به سمت چشمه میروم، به آب میزنم
بیرون میآیم در حال خلق شعری معجزه آسا.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریختهای
دستِ بالا ابرویی بالا انداختهای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی میکنی
من قلبم را کف دستم پیش میآورم
زندگی را بر پایه سختی ساختهام.
اما وقتی که من میخندم، تمام دنیا با من میخندد!
بازیهای بچهها
بعضیها با چشمان والدین مردهشان
تیله بازی میکنند
بعضیها کفشهای آبلیمو فروشهای دوره گرد را
کش میروند
بعضیها با پرهای کنده پروانهای
دوباره لبخند به لب میآورند
یا با انگشتهای کوچک صورتیشان
رویایی میچینند
و سیاه رنگش میکنند
و خدا در آن نزدیکی ایستاده است.