موسیقی
چیزی شبیه معجزه در او میسوزد
نگاهش که میکنی تنش شکل میگیرد
وقتی همه از من روی بر میگردانند
کنارم مینشیند و با من سخن میگوید
وقتی یاران هراسان رهایم کردند
کنارم ماند، کنارم ماند تا مرگ
و آواز خواند برایم، مثل اولین رگبار باران بر زمین
مثل گلهایی که ناگهان از همه جا سر برآوردهاند.
* برای دیمیتری شوستاکویچ
صبحبخیر
گرم است هر دوسوی این بالشت
دومین شمع رو به زوال است
در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،
تمام شب چشمهای باز بیخواب
و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن
و مرا تاب سپیدی این پرده نیست
صبح بخیر صبح.
شب سفید
قفل بر در نبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتر از آنم
که به خواب فکر کنم
دشتها را تماشا میکنم
که در تَشِ تیره شامگاهی شب میشوند
من مست صدای توام
صدای تو که در اینجا پژواک مییابد
فقدان، بار سنگینی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرین شده
پیش از این چه سخت باور داشتم
تو بازمیگردی.
در دل من
در دل من، خاطرهای است
مثل سنگی سفید در دل دیوار
مرا با آن سر جنگ نیست، توان جنگ نیست
خاطره سرخوشی و ناخوشی من است
هر که به چشمانم بنگرد
نمیتواند که آن را نبیند
نمیتواند که به فکر ننشیند
نمیتواند خاموش و غمین نگردد
توگویی به قصهای تلخ گوش داده باشد
میدانم خدایان آدمیان را به اشیاء تبدیل میکنند
و میگذارند دلآگاهی آدمی زنده و آزاد بماند
تا زنده نگه دارند معجزه رنج را
بدین سان تو در من به هیات خاطرهای درآمدی
از یاد بروم
من صدای شمایانم، هُرم نفسهاتان
بازتاب چهرههاتان
لرزش پوچ بالهایی که نیست
من تا پایان با شما هستم، هر چه که پیش آید،
از این روست که اینچنین به اشتیاق دوستم میدارید
حتا وقتی به زانو افتاده باشم یا دست به گناه آلوده باشم
از این روست که بیلحظهای تردید یهترین فرزندانتان را
تقدیمم میکنید
از این روست که هرگز، هرگز و هرگز از من نمیپرسید "کجاست طفلک من؟"
این دود آتش ستایشهای شماست
که دیوارهای خانهٔ تا همیشه متروک مرا سیاه میکند
آنها میگویند- بیش از این نمی توان نزدیک بود
بیش از این نمیتوان عشق ورزید
و من مثل سایه که بخواهد از تن جدا شود
مثل تن که بخواهد از جان جدا شود
میخواهم که از یاد بروم
انزوا
آنقدر سنگباران شدهام
که دیگر از سنگ نمیترسم
این سنگها از چالهٔ من برجی بلند ساختهاند
بلند در میان درختان بلند
سپاس از شما ای معماران
پریشانی و اندوه را نای عبور از میان این سنگها نیست
اینجا آفتاب زودتر بر من طلوع میکند
و آخرین نورهای سرخوش خورشید دیرتر غروب میکنند
گاهی از پنجرهٔ اتاقم
نسیم شمالی به درون پرواز میکند
کبوتری از دستان من دانه میچیند
صفحات ناتمام مرا نیز
دستگندمگون الهه شعر، این دست آرام آسمانی
تمام خواهد کرد.
بوی خون
عسل وحشی بوی آزادی میدهد
خاک بوی خورشید
دهان زن بوی بنفشه
و طلا هیچ عطری ندارد
بوی آب بوی میخک است
بوی سیب بوی عشق
همه دریافتیم اما، که همیشه خدا
خون فقط بوی خون میدهد.
بینام
سه چیز را در زندگی دوست داشت:
آوازهای شب کریسمس، تاووسهای سفید
و نقشههای آنتیک آمریکا.
از سرو صدای بچهها بیزار بود
و از مربای تمشک با چای
و از زنان مجنون،
و با من عروسی کرد.