اثری از:لارش گوستاوسون، سهراب رحیمی آن کلمهی عجیب و غریب را در خواب می جستم و اصلا نمیتوانستم پیدایش کنم وقتی خواب یک ماهی / با چشمهای قرمز دیدم بیدار شدم. با نان جویده و قلاب خمیده شکارش آسان بود خیلی کندذهن تر از مرواریدماهیهای مهربان بود این رقاصهی خستگی ناپذیر آبهای ساحلی ی گرم *** آری، این رویا …
پنجاه و هشتم: افسانهی سه دوست
انریکه، امیلیو، لورنزو هرسه یخ میبستند: انریکه در عالم بستر امیلیو در عالم چشم و جراحات دستها لورنزو در عالم مدارس بیسقف. لورنزو، امیلیو، انریکه، هر سه میسوختند: لورنزو در عالم برگها و توپهای بیلیارد امیلیو در عالم خون و سنجاقهای سفید انریکه در عالم مردگان و نشریات فقید. لورنزو، امیلیو، انریکه، هر سه دفن میشدند: لورنزو در یک پستان …
پنجاه و هفتم: مکان
تو نباید فقط برای رسیدن به جایی از خانه بیرون بزنی، بلکه از طریق نگاه کردن هم میشود باید ببینی چیزی برای دیدن نیست، تا بگذاری همه چیز به شکل سابق اش بماند جایش است، وقت اش است تا برای پس فردا ،چیزی باقی بگذاری. پس امروز باید کاری کنی. کاری برای فناپذیری. ** نقدی …
پنجاه و ششم: الفبا
۱ درختهای زردالو هستند،درختهای زردالو هستند ۲ سرخسها هستند،تمشکها،تمشکها، برُم* هست،و هیدروژن، هیدروژن ۳ زنجرهها هستند،کاسنی تلخ، کروم* درختهای لیمو هستند، زنجرهها هستند، زنجرهها، کاج، سرو، مخچه ۴ کبوترها هستند، خیالبافها، عروسکها، قاتلها هستند، کبوترها، کبوترها، بخار، دیوکسین و روزها، روزها هستند، روزها، مردهها و شعرها هستند، شعرها، روزها، مرده ۵ پاییز هست، طعم …
پنجاه و پنجم: سیگار میکشم
سیگار می کشم، دود می گریزد، دود بیرون می آید، دود از سرم بیرون می آید. سرم می گذارد که دود بگریزد. می گذارم که دود از فرازِ سرم بگریزد، گرمای تنم دود می شود، دود برفرازِ سرم به آسمان می رود. سیگار می کشم. دود می کنم در هوا. سرم سوراخ است، دودی که به هوا بلند می شود …
پنجاه و چهارم: شهید اول
به جای اجازه دادن به او برای شهادت در دادگاه به منظور آوردن دلایلی در این باره که چرا از فروشگاه های اختصاصی دزدی کرد و بعد کارت پستال هایی فرستاد برای پلیس که بیاید و دستگیرش کند – اگر می توانند – آنها چپاندندش در یک دیوانه خانه به خاطر جنون تبه کارانه بدون محاکمه با محروم کردن …
پنجاه و سوم: عروس سیاه پوست
افتاده بود بر بالشی خونی گردن طلایی زنی سفید پوست بیداد می کرد خورشید در موهایش، زبان می کشید بر ران های بلند و روشنش ، و زانو می زد پیش پستان های قهوه ای رنگش ، که هنوز رنگ بارداری و زایمان بر خود ندیده بود. کنارش مرد سیاه پوستی افتاده بود چشمان و پیشانی اش له …
پنجاه و دوم: ازدواج
ما دو فرزند داریم اغلب به دیدن فیلمهایی متفاوت می رویم دوستان از جدایی مان حرف می زنند. اما منافع من و تو هنوزهم در نقاطی همچنان یکسان به هم می رسند نه فقط سراغ دگمه های سردست را گرفتن که کارهایی کوچک نیز: آینه را نگهدار. تعویض لامپ ها. گرفتن چیزی برای خانه و آوردنش . یا گفتگو,تا زمانی که …
پنجاه و یکم: شعری از مارک استرند
شبها می شود ازکناررودخانه به آغوش توآمد می شود کناررودخانه را بوسید آغوش تو را جاری کرد می شود حتی آنقدر درون آغوش تو ماند تا رودخانه ای جاری شود شبها می شود یک گره کور روی گردن خود زد ودرون رودخانه افتاد اما وقتی که افتادی تازه خواهی فهمید که آغوش توبوده شبها می شود ازکافه تا …
چهل و هشتم: که میتواند
که میتواند حکایت این پیر مرد را روایت کند؟ چه کس غیاب را وزن میکند؟ که میخواهد به وجب حجم نیاز و اندوه جهان را اندازه کند؟ یا به دور هیچ در واژه ها حصار کشد؟ : برگردان تقدیم به محسن عمادیست
چهل و پنجم: چمدانی برایِ بازگشت
گورستان، قطعۀ گورهای کوچک. ما، سالخوردگان، در خفا می گذریم، مثلِ پولدارها که از پایین شهر می گذرند. اینجا خوابیده «زوسیا»یِ کوچک، «جک»، «دومینک»، آفتابِ زودرس، ماه، ابرها، گردش فصول. آنها چندان چیزی ذخیره نکردند در چمدانِ بازگشت شان. تکّه هایی از چشم اندازها که دفعات کمی دیده شدند. یک مشت هوا با پروانه ای که تند می رود. یک …
سی و هفتم: لحظهی احترام
از پدربزرگم دو چیز را به یاد دارم شلوار نخنما و اینکه چگونه هر روز ساعت جیبیاش را دو دقیقه جلو می کشید وقتی از او پرسیدم که چرا باید چنین دقیق زمان را بداند گفت یک تاجر، می تواند مالی را ببازد اگر به قرارش دو دقیقه دیر برسد وقتی از دنیا رفت دو پیپ از جنسِ کف دریا(۱) …
سی و سوم: تغییراتی در متنی نوشتهی سزار وایهخو، زیر بارانی تند در پاریس خواهم مرد
در میامی، زیر آفتاب خواهم مرد، روزی که خورشید سوزان باشد، روزی شبیه روزهایی که به یاد دارم، روزی شبیه همهی روزها، روزی که کسی نمیداند یا به خاطر نمیآورد، و آفتاب روی عینکآفتابی غریبهها میدرخشد و درچشمهای دوستان انگشتشمار کودکیام و درچشمهای عموزادههای بازماندهام، کنار قبر میدرخشد، در حالی که قبرکنها جدا جدا در سایهی نخلها ایستادهاند، تکیه داده …
سی و ششم: امید
«امید»، چیزی است پردار- که بر سر روح مینشیند- و نغمهای بیکلام میخواند- و هیچگاه – از خواندن باز نمیماند- در باد- دلنشینتر- شنیده میشود- توفانی تلخ بباید- که با خود ببرد پرنده کوچکی را که این همه را گرم میدارد- همیشه شنیدهام صدایش را- در سردترین سرزمینها- و دوردستترین دریاها- اما حتا در حادترین لحظهها، از من- نخواسته خرده …
سی و پنجم: جن زنبوری
اگر در پاییز می آمدی، تابستان را جارو می کردم با نیمی خنده، نیمی ضربه، آنچه زنان خانهدار با مگسی میکنند. اگر تا یکسال دیگر میدیدمت، ماهها را بدل به توپهایی میکردم، و در کشوهای جداگانه میگذاشتم، تا زمانشان برسد. اگر قرن ها تاخیر میکردند، با دست میشمردمشان، و آنقدر از آنها کم میکردم، که انگشتانم به جزیره ون دیمنس* …
سی و چهارم: ﺷﻜﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵﻛﺸﻴﺪﻥﻫﺎﻯ ﺯﻥ
ﺷﻜﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﻛﺸﻴﺪﻥﻫﺎﻯ ﺯﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﺳﺪ ﺷﻜﻔﺘﻪ ﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ میﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺷﻜﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺷﻜﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻧﻪﺗﺮﻳﻦ ﺯﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﻰﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﻜﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎﻯ ﺭﻓﻴﻘﺎﻧﻪﺗﺮﻳﻦ ﺯﻥ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﻰﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﻴﻘﺎﻧﻪﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺷﻜﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺑﻰﻫﻤﺘﺎﻯ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﻛﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻦ ﺑﻰﻫﻤﺘﺎﻳﻰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ …