اکنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد در هر دم تاری ابریشمین برجها در یاقوت ارغوانی شناور شدند و خبر چون دستهی سنجابها پراکنده شد تپهها گره از کلاه گشودند پرندگان آواز سر دادند آنگاه آهسته به خود گفتم «این دیگر خورشید است» اما اینکه چگونه غروب کرد نمیدانم گویی نردبانی ارغوانی بود که دخترکان و پسرکان زرد از آن …
ایمن در حجرههای مرمرینشان | امیلی دیکنسون
دور از دسترس صبح و دور از دسترس ظهر ایمن در حجرههای مرمرینشان خفتهاند ساکنان شکیبای رستاخیز توفال از حریر سقف از سنگ نسیم در قصر آفتابش آهسته میخندد زنبور عسل در گوشی ناشنوا همهمه میکند پرندگان زیبا آهنگ غفلت میخوانند وه که چه حکمتی در اینجا ویران شده است در هلال فراز آنان سالها شکوهمندانه میگذرند جهانها قوسهاشان را …
اما چنین نخواهم کرد | امیلی دیکنسون
آسمانها نمیتوانند رازشان را نگه دارند به تپهها میگویند و تپهها به باغها و باغها به نرگسها پرندهای که گذارش از آن طرف میافتد همه را آهسته میشنود اگر پرندهی کوچک را رشوهای دهم کسی چه میداند شاید بگوید اما چنین نمیکنم ندانستن نیکوتر است اگر تابستان اصل بود برف دیگر چه جادویی داشت بنابراین ای پدر، رازت را نگه …