چهرهای در پایان روز گاهوارهای در برگهای مردهی روز یک سبد باران برهنه هر پرتو پنهانماندهی خورشید هر سرچشمهی سرچشمهها در ژرفای آب هر آیینهی آیینههای شکسته چهرهای به حجم سکوت سنگریزهای لابهلای دیگر سنگریزهها برای برگها آخرین روشنای روز چهرهای مانند تمامی چهرههای فراموششده.
نیمهعریان | ای. ای. کامینگز
احساس کردن مقدمه است و آن کس که به صرف و نحو اشیا التفاتی کند هرگز بهتمامی تو را نخواهد بوسید؛ باید سراپا جنون بود هنگام که بهار در بطن جهان است خون من برهانی است قاطع و سوگند به همهی گلها که بانو! بوسهها تقدیری نیکوترند تا حکمت و فرزانگی. گریه نکن! ــ والاترین اشارت هوش من در پاییندستِ …
صبحگاه | فرانک اُهارا
باید به تو بگویم که چقدر دوستت دارم همیشه به همین فکر میکنم در صبحهای خاکستری، روبهروی مرگ پس چای برای دهان من هرگز گرمایی ندارد و سیگار خشکیده است و تنپوش قهوهایام سردم میکند، به تو نیاز دارم و از بیرون پنجره مراقبت میکنم در برف بیصدا شب در اسکله اتوبوسها برق میزنند همچون ابرها و من در تنهایی …
آسمان، آسمان آبی | ادگار وال
آسمان، آسمان آبی بسیار آبی و شرمآلود هنگام که ابرها ناپدید میشوند تنها تویی که پدیدار میشوی آنگاه خورشید برمیآید چنان گرم که عشق مادری آسمان سرشار از روشنی نورانیشده با زندگی گاهی آبی و گاهی خاکستری او چگونه باید بماند؟ شاید همیشه آبی شاید همیشه خاکستری کسی چه میداند روزی هیچ آسمانی در کار نخواهد بود که فکر کنیم …
آیا به همیشه اعتقاد داری؟ | ای. ای. کامینگز
گفتی آیا چیزی هست مرده یا زنده که زیباتر از تن من باشد و در سرانگشتهایت داشته باشی (اینقدر کم لرزیده باشد)؟ خیره به چشمهایت گفتم هیچچیز مگر هوای بهار، وقتی بوی هرگز و همیشه میدهد. … و از دل آن پردهی توری که چنان تکان میخورد که گویی دستی، دستی را نوازش میکند (که تکان میخورد چندانکه سرانگشتها پستان …
قلبت را با خودم میبرم | ای. ای. کامینگز
قلبت را با خود میبرم (قلبت را در قلبم حمل میکنم) هیچگاه بدون قلب تو نیستم (هرجا که میروم تو میآیی، نازنین من، و هر کار که تنها من میکنم کار توست، محبوب من) هراسی ندارم از سرنوشت (چون تو سرنوشت منی، شیرین من) جهان را نمیخواهم (که زیبا تویی که جهان من شدهای، راستیِ من) و این تویی منظور …
نزدیک به تنهایی | امیلی دیکنسون
خودم را در میان گلهایم پنهان میکنم، همینکه بر سینهی تو لختی دست میکشم، تو نیز، بیواهمه، مرا بر تن میکنی ــ و فرشتهها باقی ماجرا را میدانند. خودم را در میان گلهایم پنهان میکنم همین که از گلدان تو محو میشوم، تو، بیواهمه، با من همدردی میکنی نزدیک به تنهایی.
انتظار | امیلی دیکنسون
ساعتی انتظار کشیدن ــ طولانی است ــ اگر ورای آن، تنها عشق در میان باشد ــ ابدیت را انتظار کشیدن ــ کوتاه است ــ اگر عشق پاداشت دهد نهایت را ــ
کسی بودن | امیلی دیکنسون
من هیچکسم! تو کیستی؟ تو هم آیا ــ هیچکس ــ هستی؟ پس ما جفت همیم! به کسی نگو! جار میزنند ــ میدانی! کسی ــ بودن ــ چقدر ملالآور است! چقدر بی پروا ــ همچون قورباغهای ــ نام کسی را ــ در تمام ژوئن ــ بر زبان میآورند برای گندابی ستایشگر!
راه نرفته | رابرت فراست
دو جاده در جنگلی زرد از هم دور میشدند، و دریغا که من نمیتوانستم هر دو را سفر کنم و من تنها مسافری بودم، دیرزمانی ایستادم و به یکیشان تا میتوانستم، نگریستم تا آنجا که جاده در لابهلای درختها و شاخهها خم شده بود؛ پس راه دیگر را برگزیدم، جادهای به زیبایی عادلانهی همان جاده، شاید چیزی بهتر را طلب …
امیدی بزرگ فرو ریخت | امیلی دیکنسون
امیدی بزرگ فرو ریخت تو صدایی نشنیدی ویرانهها در درون بود آه از خرابهی حیلهگری که هیچ قصهای نگفت و شاهدی را راه نداد ذهن را برای بارهای گران ساختهاند برای وضعیت بیم و وحشت پروردهاند چندی لنگانلنگان در دریا فرو شدن و وانمود کردن که در خشکی ستایش نکردن زخم تا چنین وسعت یافت که زندگیام همه در آن …
هر بار که میبوسمت | نزار قبانی
هر بار که پس از یک جدایی طولانی میبوسمت حس میکنم نامهی عاشقانهی سرآسیمهای را در صندوق پستی سرخی میاندازم.
با واژههایم | نزار قبانی
با واژههایم جهان را فتح میکنم زبان مادری را فتح میکنم فعلها، اسمها، علم نحو را سرآغاز اشیا را از بین میبرم و با زبانی نو که موسیقی آب را دارد و پیام آتش را روزگار آینده را روشنی میبخشم و زمان را در چشمهای تو متوقف خواهم کرد و محو خواهم ساخت خطوطی را که زمان را از این …
من باران را به تو میبخشم | نزار قبانی
من همانند دیگر عاشقانت نیستم، بانوی من! اگر کسی به تو ابری داده باشد من باران را به تو میبخشم اگر او فانوس دریایی را به تو میدهد، من ارمغانم به تو ماه خواهد بود اگر کسی شاخهای را، من درختان را و اگر کسی دیگر کشتی را من سفر را به تو پیشکش میکنم.