پنج بار سایه را دیدم. و از سر اتفاق، به او سلامی گفتم. در ششمین سلام ناگاه در برابرم ایستاد راه را در کوچه ی تنگ پایین شهر بر من بست و به دُرشتی زبان به ملامتم باز کرد. ـ چرا توجهی به من نداری؟ چرا با سایه ی خود همبستر نمی شوی؟ ـ مگر همبستر شدن آدمی با سایه …
غیاب تو باقیست | گونار اکلوف
به پاییز یا بهارچه تفاوت میکند؟در جوانی یا کهنسالیکه چه بشود؟با این وصف در همه ی این پهنه غایبی توتو ناپیدا شدی اکنون درهمین لحظهیا هزاران سال پیشاما برجای خود تنهاغیاب تو باقیست
مرا فروختی | گونار اکلوف
آه مادر می دانم مرا به کجا فروختی به آن دروازه افراشته که نامش مرگ است در این دنیای آینه ای می خواهم با خود چون کودکی در خود روبرو شوم با لالایی هایی که مرا بخشیدی با زیبایی ها و قصه ها با نگاههای ژرف شیری که نوشاندی ام با آغوشی و با بوی عرق دایه ام * …
شیطان خداست و خدا شیطان | گونار اکلوف
شیطان خداست و خدای شیطان و من آموختم این دو را بپرستم یکی را به سبکی و آن یکی را به سیاقی دیگر طریق اما یکی بود که هر دو حکم می راندند تا آنجا که عشق را دریافتم ؛ شکاف حد فاصل این دو نبرد عشق؛ صاعقه ی نور میان لبهای خونین رخنه ای که از آن برگزیدگانی پا …
رهایی | گونار اِکِلوف
ای که تسلیم و طاعت را در اقتدار خود داری نطلبیدن و بودن را و چه کسی سودای تو را در سر ندارد؟ که رهایی می دهی آدمی را از نیاز او به عشق تولد درد و مرگ
راز | گونار اِکِلوف
از میان میله های پنجره ای مشبک پر پرنده ای به درون خزید باد آن را آورد یا کسی آن را به هوا داد برکف اتاق مدتها باقی ماند آن را برداشتم و در دست نهادم پرمعمولی کبوتری بود بگذار اکنون راز یک اسیر را با تو بگویم : همه ی کبوتران عادی و بی اعجاب نیستند
گلوله ای در قلبم برای تو | گونار اِکِلوف
گلوله ای قالب زده ام برایت که به تو، در قلبم اصابت کند او از سنگ است، تراشیده بدست محکومان کار اجباری از سرب است، آغشته به خون از آهن است، فرو شده در عسل سنگ خاراست او، در پاره هایی خشن تا بیش از پیش لت و پار کند تا تو معنای نابودی ِ عشق را دریابی!
نیستی | گونار اِکِلوف
نیستی ای دلپذیر! ای آشتی دهنده که دستهای آدمیان را در دست هم می گذاری؛ همسنگ و برابر که با سرانگشتان ِ گُل آگین برمن دست می سایی بسان ِ بازدمی از همه ی حواسم ؛ عطر خوش ات از جدار تن با صدایت با نوازش پرتوان تر از سپیده ی برآمدنت
ای حاضرِ پنهان | گونار اِکِلوف
و تو ای حاضرِ پنهان از نظر بازوانت را حلقه به دور خود احساس میکنم تو گذاشتی پستانت را ببوسم آن یکی پستان ِ روی قلبت را و رفتی بعد از آنکه بوسه بر چشمانم نهادی
مرا مپرس |گونار اِکِلوف
از من مپرس که بر من چه می رود که او با ظرافت در پوششی فراخ می پیچاندم شراب کهنه می نوشاندم در خوابگاهم می گذارد میان تخته سنگهایی که فرسوده می شوند
همه ی مقصود من | گونار اِکِلوف
این شعرمن بی قافیه است : وتنها از آن ِ«اوست ». همه ی مقصود من اوست. و برای خاطر «او» حاضر به هیچ معامله ای نیستم جز « بخشیدن » و«طلبیدن » . با تو سخن می گویم از تو سخن می گویم از ژرفنای جانم می دانم که پاسخم نمی دهی چگونه می توانی مرا پاسخی …
بر بلندای بودن | گونار اِکِلوف
تو مرا قرار می دهی ای آرامنده ی دل چگونه ؟ آن گونه که من عشق می ورزم هنگامه ی همدلانه ات را در جانم ردی نهاده ای از پاهایی کوچک انگشتانی کوچک چون برشنهای خیس ساحلی با این همه بدان گونه ای که انگار نیستی بر چنین بلندایی از بودنی من هستم ؛ در فرو ترین جایگاه بودن از آنچه …
بر این سنگ… | گونار اِکِلوف
سرم را می آسایم بر این سنگ درزندانی تو رواندازِ من جویبارت لالایی شیر خوارِگی ام که از اسب می خواند و از رو انداز طلا همه این را بدست آورده ام این همه را ازدست داده ام این همه از آن من است تو را براسب می رانم تا دیدارگاه مان تا آمدنت را بار دیگربینم در رویای …
پانایا | گونار اکلوف
پانایا از من دور شو! از من که تو را میجویم میدانم که تنها تو را میجویم بهسان نوزادی که هرگز پستان به دهان نگیرد یا او را از پستان مادر نتوان گرفت نه! میخواهم میان چشمههای خشکناشدنی پستانهایت سر نهم در شدّت گرسنگی و قحط تنهایی تو و بیپسر؟ میخواهم من هم تنها بمانم.
اعتماد | اینتیظار حساین
بر ما چنان رفت که دیگر به انگشتانمان هم اعتمادمان نبود آنجا که پس از هر بار شمارش همیشه یکی از ما کم بود.
تنهایی ۲ | کریستینا لوگن
تنهایی نه شباهتی به آرام شبِی دلچسب در خانه دارد با کرست کمر آبی لاجوردی بر تن و خوش آغوشی در بَر و نه کوپه ی خواب ِ قطاری را می ماند در سفرِ شاد و فارغش از میان ِ منظره های به غایت دلگیرِ خانه های کوچک ِ زمینی و نه هرگز تنهایی شاهزاده خانمی مرده را می ماند بر …