فلاتی در هوا معلق است. شاید آسمانِ دوم. در این مکان، آینده و گذشته وجود ندارد. هیچچیز سرنوشت را تغییر نمی دهد و هرچیزی سرنوشت را تغییر می دهد(زیرا که سرنوشت یک دایره است)، هر اندیشه ای هرچیزی است که هست. تمام پرسشها بیهوده اند. در کلبه ای کوچک، جبرئیل است. از بدن تحلیل رفته اش، فروکاستنِ هراس …
کتاب هستی| ماریا نگرونی
طبق معمول راننده تاکسی مرا جایی برد که نمیخواهم بروم. زمانی در خیابان سوریه گمشده بودم؛ دیگرباره در ریتایرو سر درآوردم، چهار بلوک دورتر از خانه مادرم(وقتی میخواستم به راکسی دیسکو در منهتن بروم). حالا میگوید که مرا در تتروپلیس پیاده میکند. اما الآن هیچ مقصدی ندارم. فقط حس افسردگی، بیثباتی؛ در مقصد اصلی(به فرض که وجود داشته باشد) …
هورقلیا، شهر زائر | ماریا نگرونی
باد در بیخوابیاش همه جا سرک میکشد. انگار هست تا نقش بر واقعیت بزند. اما گم شدهایم ما. در شهر سرد، در خشونت آسفالت و پارکینگ، آینهها پرندگانی خفتهاند. شعلههای آتش پیروزی خاموش است و کوه قاف نادیدنی. شب با حصارش، برای تماشاخانهای کوچک: اینک من. تا کجا مردابها گرداگرد ماست؟ تا کجا نهان میدارد مرگ، دیار شهرهای سپیدش …
سیمرغ | ماریا نگرونی
دوباره به پاریس رسیدهام اما قصد ندارم ببینمت. تصادفا در هتلی روبروی اتاق تو هستم، در شهر بزرگ، هم مرزیم در همان حصار هوای خاکستری، همان حاشیه شهر، همان مترو. ممکن است شناخته شوم، پس ضروری است که پنهان شوم، تا کوچکترین حرکتهای تو را و خودم را دقیقا زیر نظر داشته باشم(چطور توضیح بدهم که من اینجایم و …
باران | فرانسیس پونژ
از اینجا که نگاه میکنم در حیاط به اندازههای گوناگون فرومیبارد. آن وسط پردهای (تور) ناصاف را ماند، یکریز اما گاه آرام ریزدانههای سبک شاید قطرههای نور، شدّتی نیست، چون قطعهای فشرده از شهاب. نهچندان دور از دیوارهای سمت چپ و راست، قطرههای سنگینتر جداجدا با صدای بیشتری میافتند. ازاینجا به قدرِ یکدانه گندم به چشم میآیند، جاهای دیگر اندازه …
من دیگری است | فرانسیس پونژ
من دیگری است – کشف اخیر آدمی است که درباره خویش انجام داده است تا زندگی را دشوار کند و به نگرانیهای خویش بیفزاید. آیا این همان چیزی است که درباره خویش به آن اعتقادداری؟ مرا به خنده میاندازی. بگذار برایت شرح بدهم که تو کیستی. تو قربانی تاریخی(مارکسیسم). تو تودهای از عقدههایی(فروید). تو یک جنایتکاری، یک خائن شهوانی، یک …
آثار آلبرتو جیاکومتّی | فرانسیس پونژ
آدمی و تنها آدمی به ریسمانی کاسته شده است – در حال فرسودگی – بدبختی جهان – او که با آغاز کردن از هیچ در جستجوی خویشتن است. از هیچ به هست آمده – از سایهها. برای کیست که جهان بیرونی بالا و پستی ندارد؟ بر ای کیست که آدمیزادگانی همزاد و همتای او ظاهر میشوند؟ بیمار، نحیف، عریان، …
تولستوی | ویلیام کارلوس ویلیامز
که هنر شر است (هنرِ کهنه، شاید گفته باشد) به ذهنش رسیده مثل شپش در کهنسالی هنرِ کهنه، مثل ماهیِ کهنه بوگرفته (شاید گفته باشم) پیر شدی استاد رو بار سفر ببند.
بیرون از اینجا | فرج بیرقدار
بیرون از اینجا آزادی نیست اما میگرید آزادی هرگاه صدای قهقهه کلیدها را در قفلها میشنود فرج بیرقدار، شاعر مبارز سوری آینه های غیاب [شعرهای زندان]، قطعه ۹
بودا در مهتاب | جک کرواک
بودا در مهتاب پشه نیش میزند از سوراخ پیراهنم از هایکوهای جک کرواک
شب | جک کرواک
شب آمده، بس تاریک برای خواندن یک صفحه بسیار سرد از هایکوهای جک کرواک
پرنده | جک کرواک
پرنده نانم را نادیده میگیرد میان علفها را دزدکی میکاود از هایکوهای جک کرواک
مست | جک کرواک
مست مثل جغدی هوهوکشان که مینویسد نامه با توفان از هایکوهای جک کرواک
گلسرخها | جک اسپایسر
گلسرخهایی که گلهای سرخ میپوشند چه لذتی از آینهها میبرند گلهای سرخی که گلسرخها میپوشند باید از گلهای سرخی که به تن کرده اند لذت برند گلسرخهایی که گلهای سرخ میپوشند با آینهای پشت سر مانده دارند میمیرند. هیچ یک از ما جوانتر نیست اما گلهای سرخ میمیرند. مردان و زنان عروسیها و مراسم خویش دارند تصاعدی آبستناند و در …
اورکت | میلان جورجویچ
اورکت افتاده بر کف اتاق بی هیچ قطره خونی بر آن اورکت افتاده، خسته. چروکیده و دور انداخته شده اورکت! اورکت! اورکت! برادر عزیزم برخیز لااقل زانو بزن کنار میلان جورجویچ خودت! برادر عزیزم! نگاهبان تنهاییام گرگ باراندیده، برفها خورده لعنتها و تملقها شنیده بلند شو! بلند شو! جیبهای خالیات را حس میکنم با دستهایم که در آنها پروبال میزنند …
شادی کوچک | میلان جورجویچ
آری، تو نیز میآیی سرانجام شادیِ کوچکِ عادیِ روزانه برشی از نان چاودار خواهی بود یا لیوانی پر از شیرِ خنک و چون ابرهای تار در آسمان پرواز کنند و خوشید خندان سرک بکشد حس میکنم تو را، روی زبانم حتا بر سقف دهانم پس برای من چون دختری میشوی با پستانهای زیبا آهای! شادی کوچک سرخ عیدانه هر تکّه …