واقعیت برای حاکمان تهدیدکننده است و من این اندیشه را دلگرمکننده میدانم. واقعیت سرکش است. برنامههای سیاسی تا آنجایی که بتوانند سعی میکنند واقعیت را پنهان کنند. فیلسوفانِ آرام هم همین طور. اما گاهی واقعیت با این موضوع میجنگد. همین مسئله در نظریههای ادبی هم صدق میکند. این نظریهها سرکش نیستند. نظریهها دستکم یک جنبه از واقعیت را در نظر …
زنی را دوست داشتن | اد هورنیک
زنی را دوستداشتن از مرگ گریختن از هستی خاکی بیرونرفتن در روح همدیگر چون رعد غریدن با هم دراز کشیدن،گوش سپردن، خیالپردازی کردن همراه با درختان شبانه، وزیدن یکدیگر را بوسیدن و نواختن لحظهای همدیگر را به زندگی آوردن غروبکردن و با شگفتی طلوعکردن است میپرسم: خوابیدهای؟ پاسخی نمیدهد، بی هیچ کلامی کنار هم خوابیدهایم و به همدیگر فکر میکنیم …
حک شده | خورخه لوئیس بورخس
نمیدانم چرا وقتی که قفل را میگشایم، تصویر قدیمی تاتاری بر اسب که در سبزدشتها گرگی را با کمند به دام انداخته، در برابر چشم درونم پدیدار میشود؟ حیوان درنده تا همیشه درخود میپیچد. سوارکار به او نگاه میکند. یادآور تصویری از کتابی که رنگ و زبانش را به یاد نمیآورم. سالهاست آن را ندیدهام. گاهی از حافظهام وحشت میکنم. …
به لطف سایهام | روبرتو خوارز
به لطف سایهام یاد گرفتهام فروتن باشم او با بیتفاوتی مرا بر نیمکتهای فرسوده، بر اولین قطار صبحگاهی، بر دیوارهای بههمپیوستهی گورستانها یا در سایههای کوتاهِ بیراههها که به شهر وفادار نیستند، میاندازد. قابها مهم نیستند، حتی کتیبههای طبله کرده. سایهام مرا با هر قدم انکار میکند، با هر چالهی گوشهی خیابان مرا سردرگم میکند و به پرسشهایم پاسخی نمیدهد. …
راه | نادی ایگیا
وقتی هیچ کس ما را دوست ندارد شروع میکنیم مادرهایمان را دوست بداریم وقتی هیچ کس برایمان نمینویسد به یادِ دوستان قدیمی میافتیم و کلمهها را میگوییم فقط بدین خاطر که سکوت ما را میترساند و هر حرکتی خطرناک است در پایان اما- اتفاقی به پارکهای وحشی میرسیم و همراه با ترومپتهای غمگینِ ارکسترهای غمگین ضجه میزنیم.
پایان شعر | هرمان د کونینک
من فکر میکنم، شعر نوعی مذهب برای بیخدایان است. (از متن) ناهار با «هنی»۱ دو ساعت از شعر گفتیم. او چیزی جز شعر نمیخواند. هرگز بدون پنج شاعر بزرگش، «دانته»، «تی اس الیوت»، «نیهوف»۲ «در ماو»۳، «لئوپلد»۴ به سفر نمیرود. چه همسفران خوبی. برایم شرح میدهد «دانته» چگونه برقآسا «پیکانی» را توصیف میکند: ابتدا پیکان را میبینی که شاخهایست …
همهی دنیا را دیدهام | هرمان د کونینک
همهی دنیا را دیدهام
اما عاشق یک شهر هستم
و در این شهر عاشق خانهایی
و در این خانه عاشق اتاقی
و در این اتاق عاشق تختخوابی
و در این تختخواب عاشق زنی
و در این زن عاشق زانوانی
و بر این زانوان عاشق مرواریدی.
برای همدیگر | هرمان د کونینک
پیشترها فقط چشمهایت را دوست داشتم
حالا چین و چروکهای کنارشان را هم
مانند واژهای قدیمی
که بیشتر از واژهای جدید همدردی میکند
پیشترها فقط شتاب بود.
برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره
پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست
چیزهای بیشتری برای دوست داشتن
راههای بسیاری برای انجام دادن این کار
حتی کاری نکردن خود یکی از آنهاست
فقط کنار هم نشستن با کتابی
یا با هم نبودن، در کافهایی در آن گوشه
یا همدیگر را چند روزی ندیدن
دلتنگ همدیگر شدن، اما همیشه با همدیگر
حالا تقریبن هفت سالی.
پنجاه و نهم: ماهی کپور
اثری از:لارش گوستاوسون، سهراب رحیمی آن کلمهی عجیب و غریب را در خواب می جستم و اصلا نمیتوانستم پیدایش کنم وقتی خواب یک ماهی / با چشمهای قرمز دیدم بیدار شدم. با نان جویده و قلاب خمیده شکارش آسان بود خیلی کندذهن تر از مرواریدماهیهای مهربان بود این رقاصهی خستگی ناپذیر آبهای ساحلی ی گرم *** آری، این رویا …
پنجاه و هشتم: افسانهی سه دوست
انریکه، امیلیو، لورنزو هرسه یخ میبستند: انریکه در عالم بستر امیلیو در عالم چشم و جراحات دستها لورنزو در عالم مدارس بیسقف. لورنزو، امیلیو، انریکه، هر سه میسوختند: لورنزو در عالم برگها و توپهای بیلیارد امیلیو در عالم خون و سنجاقهای سفید انریکه در عالم مردگان و نشریات فقید. لورنزو، امیلیو، انریکه، هر سه دفن میشدند: لورنزو در یک پستان …
پنجاه و هفتم: مکان
تو نباید فقط برای رسیدن به جایی از خانه بیرون بزنی، بلکه از طریق نگاه کردن هم میشود باید ببینی چیزی برای دیدن نیست، تا بگذاری همه چیز به شکل سابق اش بماند جایش است، وقت اش است تا برای پس فردا ،چیزی باقی بگذاری. پس امروز باید کاری کنی. کاری برای فناپذیری. ** نقدی …
پنجاه و ششم: الفبا
۱ درختهای زردالو هستند،درختهای زردالو هستند ۲ سرخسها هستند،تمشکها،تمشکها، برُم* هست،و هیدروژن، هیدروژن ۳ زنجرهها هستند،کاسنی تلخ، کروم* درختهای لیمو هستند، زنجرهها هستند، زنجرهها، کاج، سرو، مخچه ۴ کبوترها هستند، خیالبافها، عروسکها، قاتلها هستند، کبوترها، کبوترها، بخار، دیوکسین و روزها، روزها هستند، روزها، مردهها و شعرها هستند، شعرها، روزها، مرده ۵ پاییز هست، طعم …
پنجاه و پنجم: سیگار میکشم
سیگار می کشم، دود می گریزد، دود بیرون می آید، دود از سرم بیرون می آید. سرم می گذارد که دود بگریزد. می گذارم که دود از فرازِ سرم بگریزد، گرمای تنم دود می شود، دود برفرازِ سرم به آسمان می رود. سیگار می کشم. دود می کنم در هوا. سرم سوراخ است، دودی که به هوا بلند می شود …
پنجاه و چهارم: شهید اول
به جای اجازه دادن به او برای شهادت در دادگاه به منظور آوردن دلایلی در این باره که چرا از فروشگاه های اختصاصی دزدی کرد و بعد کارت پستال هایی فرستاد برای پلیس که بیاید و دستگیرش کند – اگر می توانند – آنها چپاندندش در یک دیوانه خانه به خاطر جنون تبه کارانه بدون محاکمه با محروم کردن …
پنجاه و سوم: عروس سیاه پوست
افتاده بود بر بالشی خونی گردن طلایی زنی سفید پوست بیداد می کرد خورشید در موهایش، زبان می کشید بر ران های بلند و روشنش ، و زانو می زد پیش پستان های قهوه ای رنگش ، که هنوز رنگ بارداری و زایمان بر خود ندیده بود. کنارش مرد سیاه پوستی افتاده بود چشمان و پیشانی اش له …
پنجاه و دوم: ازدواج
ما دو فرزند داریم اغلب به دیدن فیلمهایی متفاوت می رویم دوستان از جدایی مان حرف می زنند. اما منافع من و تو هنوزهم در نقاطی همچنان یکسان به هم می رسند نه فقط سراغ دگمه های سردست را گرفتن که کارهایی کوچک نیز: آینه را نگهدار. تعویض لامپ ها. گرفتن چیزی برای خانه و آوردنش . یا گفتگو,تا زمانی که …