در باز میگوید “بیا” در بسته میگوید “که هستی؟” سایهها و اشباح از میان درهای بسته میگذرند. اگر دری بسته است و میخواهی بسته بماند چرا بازش میکنی؟ اگر دری باز است و میخواهی باز بماند چرا میبندیاش؟ درها فراموش میکنند اما فقط درها هستند که میدانند آنچه درها فراموش میکنند.
کارل سندبرگ: پرچین
کارگران خانهٔ سنگی کنار دریاچه را ساختهاند و حالا به سراغ پرچین رفتهاند. نردهها، میلههایی آهنی با نوک تیز فولادین انگار سرنیزهای که جان میگیرد اگر فرو رود در تن آن که میافتد بر آن. شاهکاری است این پرچین، دور نگه خواهد داشت مردم را و خانه بدوشان و گرسنگان را و کودکان ویلانی را که به دنبال جایی برای …
رفته
تو شهرمون همه عاشق اون دخمله لوریمر بودن.
علف
جسدهاشون رو تلنبار کنین روی هم توی اوسترلیتز و واترلو.
با بیل بفرستینشون اون زیر و بذارین من کارمو انجام بدم-
من علفم؛ روی همهشون رو میپوشونم.
و تلنبارشون کنین روی هم توی گتیسبورگ.
و تلنبارشون کنین روی هم توی ایپره و وردون.
با بیل بفرستینشون اون زیر و بذارین من کارمو انجام بدم.
دو سال دیگه، ده سال دیگه، مسافرا از راهنما میپرسن:
اینجا کجاس؟
ما کجاییم؟
من علفم.
بذارین من کارمو انجام بدم.
تمام طول روز
تمام طول روز در باد و مِه،
موج ها روانه ساخته اند نوک های توفنده اشان را
به سمت صخره های پایدار.
پسرم... او به دریا رفت مدت ها و مدت ها قبل
طره های قهوه ای از زیر کلاهش به بیرون می لغزید
نگاهم کرد با آن چشمان آبی و پولادین
آراسته، راست قامت، و راست، به دورها قدم گذاشت
پسرم... او به دریا رفت.
تمام طول روز در باد و مِه،
موج ها روانه ساخته اند نوک های توفنده اشان را
به سمت صخره های پایدار.
همه اش همین
و همه اش همین؟
و دروازه ها دوباره هرگز باز نخواهند شد؟
و باد و غبار به دور لولاهای زنگ زده در خواهند چرخید و ترانه های اکتبر به ناله خواهند افتاد،
وای – چرا، وای – چرا؟
و تو به کوه نگاه خواهی کرد
و کوه به تو نگاه خواهد کرد
و تو آرزو خواهی کرد که کوه بودی
و کوه اصلا هیچ آرزویی نخواهد کرد؟
همه اش همین؟
دروازه ها دوباره هرگز – هرگز باز نخواهند شد؟
فقط باد و غبار
و لولاهای زنگ زدۀ در و اکتبر نالان
و وای – چرا، وای – چرا، در برگ های خشک نالان.
همه اش همین؟
هیچ چیز در هوا نیست جز ترانه ها
و هیچ ترانه خوانی، هیچ دهانی که بلد باشد ترانه ها را؟
تو به ما می گویی زنی با درد دل این را به تو گفته است؟
همه اش همین؟
میان دو تپه
میان دو تپه
شهری قدیمی پا بر جاست.
خانه ها از دور نمایانند
و سقف ها و درخت ها
و تار و تاریک،
و نم و شبنم
در آنجا.
دعاها خوانده می شوند
و آدم ها می آرامند
چون خواب آنجاست
و رد رویاها
همه جا.
و آنان فرمان بردند
نابود کنید شهرها را
خرد کنید دیوارها را
در هم بشکنید کارخانه ها و کلیساهای جامع، انبارها
و خانه ها را
به شکل کپه هایی بی سر و سامان از سنگ و الوار و
چوب سیاه سوخته:
شما سربازید و ما به شما فرمان می دهیم.
باز بنا کنید شهرها را
دوباره بچینید دیوارها را
یک بار دیگر سر هم کنید کارخانه ها و کلیساهای جامع را،
انبارها و خانه ها را
به شکل بناهایی برای کار و زندگی:
شما همه کارگرید و شهروند. ما
به شما فرمان می دهیم.
عشق آجرچین
و تو زنی هستی عاشق صاحب داروخونه.
اما حالا دیگه مثل قبل مهم نیست؛ حالا آجرا رو صافتر
از قبل میچینم و بعد از ظهرا وقتی ماله میکشم آرومتر آواز میخونم.
فقط وقتی نور خورشید میافته تو چشمم و نردبون لق می زنه
وقتی ملاط خوب درنمیاد به تو فکر میکنم.
کنار پنجره
خوشبختی / کارل سندبرگ
از معلمان زندگی پرسیدم
خوشبختی یعنی چه.
سراغ کسانی رفتم که حاکمان انسان بودند
همه سر تکان دادند و لبخند زدند،
به گمانم خیال کرده بودند سر به سرشان میگذارم.
بعد عصر یک روز یک شنبه
کنار رودخانهٔ دیسپلینز قدم میزدم
که یک دسته مجار دیدم، نشسته بودند زیر درختها
با زنها و بچههاشان و یک چلیک آبجو
و یک آکاردئون.