روز آغازی ابری خواهد داشت.
سردِ سرد.
اما همینجور که روز به پیش میرود
خورشید به در خواهد آمد.
و بعد از ظهرِ خشک و گرم.
در شب، ماه خواهد درخشید
و روشنِ روشن.
ذکر این نکته ضروریست
که بادهایی شدید خواهد وزید.
اما در نیمه شب، فروکش خواهد کرد.
هیچ اتفاق دیگری نخواهد افتاد.
این آخرین گزارش وضع هواست.
بمبها
دیگر هیچ کلامی نمانده است برای گفتن
تمام چیزی که برای ما مانده بمبها هستند
که از درون کلههایمان منفجر میشوند
تمام چیزی که مانده بمبها هستند
که آخرین ذره خونمان را میمکند
تمام آن چیزی که برای ما مانده بمبها هستند
که جمجمه مردگان را صیقل میدهند.
شعرهایی برای آ
پاریس
پرده، سپید، بالا می رود.
او دو قدم بر می دارد و بر می گردد.
پرده ها فرو می افتد.
نور در چشمانش سو سو می زند.
چراغ ها طلایی اند.
کمر بعد از ظهر می شکند در سکوت.
او در زندگی من می رقصد.
روز سپید می سوزد.
1975
روح
انگشتان نرمی بر گلویم احساس کردم
انگار کسی داشت خفه ام می کرد
لبانی سفت همانقدر که شیرین
انگار کسی داشت مرا می بوسید
چارچوب بدنم در هم می شکست
خیره به چشمان دیگری می نگریستم
دیدم که چهره اش آشناست
چهره ای شیرین همانقدر که سخت
نمی خندید، نمی گریید
چشمانش گشاده بود و پوستش سپید
من نخندیدم، من نگرییدم
دستم را بلند کردم، و گونه اش را لمس کردم
* هرولد پینتر، هزار ونهصد وهشتاد و سه
و آنَک
و آنَک... به ماه می نگرم.
زمانی من اینجا زندگی کرده ام.
این آواز را به یاد می آورم.
و آنَک... اینجا هیچ صدایی نیست.
ماه بر کفپوش نایلونی افتاده.
بچه اخم در هم کشیده.
و آنَک... صدای آواز.
در پشتی را باز می کنم.
زمانی من اینجا زندگی کرده ام.
و آنَک... در پشتی را باز می کنم.
روشنایی رفته. درخت ها مرده.
کفپوش نایلونی مرده. و آنَک.
و آنَک... سیاهی با سرعت دامن می گسترد.
سیاهی با آن وسعت باورنکردنی.
اینک من اینجا زندگی می کنم.
1974
برای همسرش
تو دستم را گرفتی
کوردلانه مرده بودم
تو دستم را گرفتی
تو دیدی که من مردم
و باز عمر تازه یافتم
تو عمر من بودی
وقتی که مردم
تو عمر من هستی
و باز زندگی می کنم
* به همسرم