پنج بار سایه را دیدم. و از سر اتفاق، به او سلامی گفتم. در ششمین سلام ناگاه در برابرم ایستاد راه را در کوچه ی تنگ پایین شهر بر من بست و به دُرشتی زبان به ملامتم باز کرد. ـ چرا توجهی به من نداری؟ چرا با سایه ی خود همبستر نمی شوی؟ ـ مگر همبستر شدن آدمی با سایه …
غیاب تو باقیست | گونار اکلوف
به پاییز یا بهارچه تفاوت میکند؟در جوانی یا کهنسالیکه چه بشود؟با این وصف در همه ی این پهنه غایبی توتو ناپیدا شدی اکنون درهمین لحظهیا هزاران سال پیشاما برجای خود تنهاغیاب تو باقیست
مرا فروختی | گونار اکلوف
آه مادر می دانم مرا به کجا فروختی به آن دروازه افراشته که نامش مرگ است در این دنیای آینه ای می خواهم با خود چون کودکی در خود روبرو شوم با لالایی هایی که مرا بخشیدی با زیبایی ها و قصه ها با نگاههای ژرف شیری که نوشاندی ام با آغوشی و با بوی عرق دایه ام * …
شیطان خداست و خدا شیطان | گونار اکلوف
شیطان خداست و خدای شیطان و من آموختم این دو را بپرستم یکی را به سبکی و آن یکی را به سیاقی دیگر طریق اما یکی بود که هر دو حکم می راندند تا آنجا که عشق را دریافتم ؛ شکاف حد فاصل این دو نبرد عشق؛ صاعقه ی نور میان لبهای خونین رخنه ای که از آن برگزیدگانی پا …
پانایا | گونار اکلوف
پانایا از من دور شو! از من که تو را میجویم میدانم که تنها تو را میجویم بهسان نوزادی که هرگز پستان به دهان نگیرد یا او را از پستان مادر نتوان گرفت نه! میخواهم میان چشمههای خشکناشدنی پستانهایت سر نهم در شدّت گرسنگی و قحط تنهایی تو و بیپسر؟ میخواهم من هم تنها بمانم.
اعتماد | اینتیظار حساین
بر ما چنان رفت که دیگر به انگشتانمان هم اعتمادمان نبود آنجا که پس از هر بار شمارش همیشه یکی از ما کم بود.
تنهایی ۲ | کریستینا لوگن
تنهایی نه شباهتی به آرام شبِی دلچسب در خانه دارد با کرست کمر آبی لاجوردی بر تن و خوش آغوشی در بَر و نه کوپه ی خواب ِ قطاری را می ماند در سفرِ شاد و فارغش از میان ِ منظره های به غایت دلگیرِ خانه های کوچک ِ زمینی و نه هرگز تنهایی شاهزاده خانمی مرده را می ماند بر …
تنهایی ۱ | کریستینا لوگن
زمزمه های عجیب و دستهای عجیب در تنهایی زندگی میکنند گیاهان عجیب تنهایی را لحظه ای زینت می بخشند و می میرند وقتی که برنامه های تلویزیون تمام میشود مرگ شیوه ای غریب دارد که ناگهان چون خواستگاری نجات دهنده نشسته برکاناپه ای ساختِ ایکیا ۱ ظاهر می شود وقتی که همه ی مغازه های کشیک شب تعطیلند و فرزندت …