فلاتی در هوا معلق است. شاید آسمانِ دوم. در این مکان، آینده و گذشته وجود ندارد. هیچچیز سرنوشت را تغییر نمی دهد و هرچیزی سرنوشت را تغییر می دهد(زیرا که سرنوشت یک دایره است)، هر اندیشه ای هرچیزی است که هست. تمام پرسشها بیهوده اند. در کلبه ای کوچک، جبرئیل است. از بدن تحلیل رفته اش، فروکاستنِ هراس …
کتاب هستی| ماریا نگرونی
طبق معمول راننده تاکسی مرا جایی برد که نمیخواهم بروم. زمانی در خیابان سوریه گمشده بودم؛ دیگرباره در ریتایرو سر درآوردم، چهار بلوک دورتر از خانه مادرم(وقتی میخواستم به راکسی دیسکو در منهتن بروم). حالا میگوید که مرا در تتروپلیس پیاده میکند. اما الآن هیچ مقصدی ندارم. فقط حس افسردگی، بیثباتی؛ در مقصد اصلی(به فرض که وجود داشته باشد) …
هورقلیا، شهر زائر | ماریا نگرونی
باد در بیخوابیاش همه جا سرک میکشد. انگار هست تا نقش بر واقعیت بزند. اما گم شدهایم ما. در شهر سرد، در خشونت آسفالت و پارکینگ، آینهها پرندگانی خفتهاند. شعلههای آتش پیروزی خاموش است و کوه قاف نادیدنی. شب با حصارش، برای تماشاخانهای کوچک: اینک من. تا کجا مردابها گرداگرد ماست؟ تا کجا نهان میدارد مرگ، دیار شهرهای سپیدش …
سیمرغ | ماریا نگرونی
دوباره به پاریس رسیدهام اما قصد ندارم ببینمت. تصادفا در هتلی روبروی اتاق تو هستم، در شهر بزرگ، هم مرزیم در همان حصار هوای خاکستری، همان حاشیه شهر، همان مترو. ممکن است شناخته شوم، پس ضروری است که پنهان شوم، تا کوچکترین حرکتهای تو را و خودم را دقیقا زیر نظر داشته باشم(چطور توضیح بدهم که من اینجایم و …