دارم یه جاده میسازم تا ماشینا از روش رد شن، دارم یه جاده میسازم میون نخلا تا روشنی و تمدن از روش رد شه. □ دارم یه جاده میسازم واسه سفیدپوسّای پیر و خرپول تا با ماشینای گُندهشون از روش رد شن و منو اینجا قال بذارن. □ اینو خوب میدونم که یه جاده به نفع همهس: سفیدپوسّا سوار ماشیناشون میشن منم سوار شدن ِ اونارو تموشا میکنم. تا حالا هیچ وخ ندیده بودم یکی به این خوشگلی ماشین برونه. آی رفیقا! منو باشین: دارم یه جاده میسازم!
دنیای رویای من | لنگستن هیوز
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمیشمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن همهگان راه گرامی ِ آزادی را میشناسند حسد جان را نمیگزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن سیاه یا سفید ــ از هر نژادی که هستی ــ از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد. هر انسانی آزاد است شوربختی از شرم سر به زیر میافکند و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیازهای تمامی ِ بشریت را برمیآورد. چنین است دنیای رویای من!
بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید این وطن دوباره وطن شود. بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود. بگذارید پیشاهنگ دشت شود و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید. (این وطن هرگز برای من وطن نبود.) بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویشداشتهاند.ــ بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسبابچینی کنند تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد. (این وطن هرگز برای من وطن نبود.) آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را با تاج ِ گل ِ ساختهگی ِ وطنپرستی نمیآرایند.
ترانه
تو ای سیاه ِ زیبا ای سیاه ِ تنها سینهات را در آفتاب عریان کن، از روشنی مهراس تو که فرزند شبی. آغوشت را به تمامی بر زندهگی بگشای در نسیم درد و رنج به چرخ آی رو سوی دیوار کُن با در ِ سیاه ِ بستهاش با مشت برهنهی قهوه رنگ بر آن بکوب و منتظر بمان!
سیاه از رودخانهها سخن میگوید
من با رودخانهها آشنایی به هم رساندهام رودخانههایی به دیرینه سالی ِ عالم و قدیمیتر از جریان خون در رگهای آدمی. جان من همچون رودخانهها عمق پیدا کرده است. من در فرات غوطه خوردهام هنگامی که هنوز سپیدهدم جهان، جوان بود. کلبهام را نزدیک رود کنگو ساخته بودم که خوابم را لالای میگفت. به نیل مینگریستم و اهرام را بر فراز آن برپا میداشتم. ترانهی میسیسیپی را میشنیدم آنگاه که لینکلن در نیواورلئان فرود آمد، و سینهی گلآلودش را دیدهام که به هنگام غروب به طلا میماند. من با رودخانهها آشنا شدهام رودخانههایی سخت دیرینه سال و ظلمانی.
بارون باهار
بذار بارون ماچت کنه
بذار بارون مث آبچک ِ نقره
رو سرت چیکه کنه.
بذار بارون واسهت لالایی بگه.
□
بارون، کنار کوره راها
آبگیرای راکد دُرُس میکنه
تو نودونا
آبگیرای روون را میندازه،
شب که میشه، رو پشت بونامون
لالاییهای بُریده بُریده میگه.
□
عاشق بارونم من.
عیسای مسیح
روی جادهی مرگت به تو برخوردم. راهی که از اتفاق پیش گرفته بودم بیآن که بدانم تو از آن میگذری. هیاهوی جماعت که به گوشم آمد خواستم برگردم اما کنجکاوی مانعم شد. از غریو و هیاهو ناگهان ضعفی عجیب عارضم شد اما ماندم و پا پس نکشیدم. انبوه بیسر و پاها با تمام قوت غریو میکشید اما چنان ضعیف بود که به اقیانوسی بیمار و خفه میمانست. حلقهیی از خار خلنده بر سر داشتی و به من نگاه نکردی. گذشتی و بر دوش خود بردی همهی محنت ِ مرا.