ایوان متروک را باد فرا میگیرد. پوست را میشکافد خشخشِ برگهای مرده. من آنجایم، در آن ته، ‐ همچون کودکی ‐ در قلمروی گریه.
شایعهی شب | فلیکس سوآرز
در این لحظه، در این ارتفاعات نمناک، وقتی که خواب را میطلبم و بیهدف میاندیشم به نامات، کارهای کوچک نکرده، اخگرهای ریزت، آه، ولرم و ملایم، چطور میسوزانماند.
رود اِسپون | فلیکس سوآرز
تنها با قلبام بودم، در دلِ شب بیکران.