پاهایم را در آن پاپوشهای کوچک یادم هست
انگار دو پرندهٔ ترسان... زمین چنان دهان باز کرد
که سرانگشتانم را دیدم
و فریاد خود را شنیدم، انگار شکوفهای که خاکستر شد.
و گرچه دیگر دیر است برای من
تا این سقوط مایه عبرتم شود، حالا که این مرد
سرسخت چون چاقویی
در پنهانترین شکاف جای گرفته است.
پس از آن خود را در قلب آرامشی ناب یافتم، که نامش نفرت بود.
و راز را دانستم، میشود ترس را بلعید
پیش از آنکه ترس تو را ببلعد،
میشود آن سوی مرگ زندگی کرد
و شد شاهبانویی
که دیگر هیچچیز او را به شگفتی وا نمیدارد.
پرسیفون، سقوط
گل نرگسی در میان گلهای زیبای همیشه
یکی برخلاف دیگران! و دخترک خواست که گل را بچیند
خم شده بود که گل را بچیند،
وقتی بیرون جهید از زمین
سوار بر ارابهٔ درخشان و هولناک خود، مرد،
و حق خود را طلب کرد.
تمام شد. هیچکس صدایش را نشنید.
هیچکس. دخترک از گلهاش جدا شده بود.
(یادت باشه: مستقیم میری مدرسه.
حواستو جمع کن بیخودی واسه خودت پرسه نزن
با غریبهها حرف نزن
از دوستات جدا نشو. سر تو بنداز پایین.)
و اینگونه است که به همین سادگی حفره دهان باز میکند.
اینگونه است که پای کوچکی در زمین فرو میرود.
همه ما
یکی با آب رفت
یکی زیر سنگ
یکی با آتش به هوا
یکی جنگید با ترس به تنهایی
ما را به خاطر بسپار، گرچه رفتهایم.
ستاره بر سر دوشی میدرخشد
توپ میآید و میدرد
خط روشن روی صفحه صاف می شود
فشنگی بینام سرگردان...
ما را به خاطر بسپار. فراموشمان نکن.
یکی خوابیده در میان حلقههای گل،
از یکی هیچ باقی مانده؛
یکی سر به سر بقیه میگذاشت، میخندید، شانه بالا میانداخت
که بگوید مهم نیست.
فراموش نکن ما هم اینجا بودیم.
آیا آنان که از پا درآمدند دلتنگ باد میشوند هنوز
دلتنگ آن نفس شیرین آسمان؟
آیا غبطه میخورند هنور به سنگ و خزه
یا به یک آن برق تند و کم سوی چشم آفتابپرست
ما بر آب میرویم، برهوا نوشته می شویم.
بیا یاد کنیم از آنان که گم شدند، برده شدند، رها شدند،
که آن فاتحان پر شکوه از شرم لال شدهاند.
بایست در سکوت به یاد آنان که رفتند و گوش کن:
آنان که نیستند، ناشناس و بی نام و نشانند...
به خاطر بسپار
زمزمههایشان میدان جنگ را پر کرده است.