درختی را دوست میداشتم و او خشخشِ برگها را در گوشم زمزمه میکرد و من زنای با محارم را چشیدم با برادرم درخت، در سوز باد سرد او صدها پرنده بهدنیا آورد از صدها میوهی غریبی که بارشان زخم بود و با لبهایش بوسهها نثارشان میکرد دیگر نمیدانم که را دوست دارم و انتظارِ که را میکشم همیشه میلِ …