. . هرگز مرگ را نشناختم تا آنزمانکه دیدم آن بمبارانِ اردوی پناهندگان را جایِ افتادن بمبها پُر بود از پاهای تکهتکه و نیمتنه هایی ازهمگسسته اما بینشانی از چهرهیی تنها نقشِ جیغی محو . هرگز درد را نشناختم تاوقتی که دختری هفت ساله محکم دستانام را گرفت خیره شد به من با چشمان معصوم، قهوه یی در انتظار پاسخی …