مثل بارانی نرم مثل عبور آرام قایقی تفریحی در بامدادان از کنار نیها و قورباغهها و سایهی گاوها و آسیابهای بادی نقاشی شده با مدادِ سفید و بخار نقرهای بر فرو رفتگیهای دبههای شیر عبور اردکهای خواب آلود از شهرهای در حال توسعه و سنگهای قدیمی دیوارچینهای کوتاه اسکله مثل پایین رفتنِ پرنده دریایی در آب تیره هیجانهای بند بازی …
مثل
مثل بارانی نرم
مثل گذشتن آرام قایقی تفریحی
در بامدادان از کنار نیها و قورباغهها
و روح گاوها
و آسیاب بادیهای نقاشی شده با مداد سفید
و غبار فرو رفتگیهای دبههای نقرهای شیر
گذر اردکهای چرتی از شهرهای در حال رشد
و سنگهای قدیمی دیوارچینهای کوتاه اسکله
مثل پایین رفتن پرندهی دریایی در آب تیره
هیجانهای بند باز بر روی بند
چشمهای بستهی اتاقهای زیر شیروانی
آرامش خانهی خوابیده
مثل نا آرامی خانهای که خواب میبیند.....
مثل ماهیهای خونین در سبدهای بازار
دهان پرکار یک گلفروش
پاهای گریزان دو جوان
که بستهای شکلات را دزدیدهاند
ابروهای مغرور دخترها
که موهایشان را فر میزنند
حلقههای دور چشم فروشندهی ساعتهای مچی
مثل یک کتاب خیلی قدیمی
یک مجلهی تازه چاپ
زیبا مثل دستهی دوچرخهی مسابقهای
مثل بوی روزنامهی صبح
لیوان کوچک آب در قهوه خانهی هلندی
راه رفتن نرم گارسون
جرینگ جرینگ شاد صندوق پول براق
مثل انگشتان لرزان رنگ پریدهی یک الکلی
است، بدنِ تو.
عکس
اگر میخواهی بعدها
با دوستانت یا تنها بخندی
حالا باید عکسی بگیری
دیشب من در شب نشانده شدم
با پاهای خودم
با دستهای خودم
(به واقع هر کاری را همیشه
خودمان میکنیم)
درهم شکسته بر صندلی مینشینم
دیشب، قلمی در دستم
و سطری از این حالت
گذر زمانِ من
به ساعت دیواری گوش میدهم
که شب را میزند
که عشق را میزند
وقت محلی را میزند
نوشتم راهی در بیرون
راهی در درون
قرارهای خاصی میگذارم
از کاغذ، گل سرخی میسازم
کلاهی را تا نمیکنم
نه، دیشب کلاه نه.
فردا شاید
اگر همه تصمیم بگیرند که باید
من در شب نشانده شدم
دیشب، به سختی
یه شهر گوش بده
با نفس من هم نفس شو
حالا باید عکسی بگیری
اگر میخواهی بعدها بخندی
با دوستانت یا به تنهایی.
مقاومت با حرفهای بزرگ شروع نمیشود
مقاومت با حرفهای بزرگ شروع نمیشود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خشخش آرام طوفان در باغچه
یا گربهای که تلوتلو میخورد
مانند رودخانههای بزرگ
با سرچشمهی کوچک
در دل جنگلی
مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را هم روشن میکند
مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب میکند
مقاومت با پرسشی از خود
آغاز میشود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن.
نوحه
حالا اینجا در امتدادِ آب ممتدِ عمیق
که فکر کردم فکر کردم که تو همیشه اما
که تو همیشه اما
حالا اینجا در امتدادِ آب ممتدِ عمیق
جایی که پشت نیزارها پشت نیزارها خورشید
که فکر کردم که تو همیشه اما همیشه
که همیشه اما چشمهایت چشمهایت و هوا
همیشه اما چشمهایت و هوا
همیشه اما موجها موجها در آب
که همیشه در سکوتِ زنده
که همیشه در سکوتِ زنده، میخواهم زندگی کنم
که همیشه اما تو که نیزارهای در باد همیشه اما
در امتدادِ آب ممتدِ عمیق که همیشه اما پوستت
که همبشه اما در بعد از ظهر پوستت
همیشه اما در تابستان در بعد از ظهر پوستت
که همیشه اما نگاهت شکسته خواهد شد
که همیشه از خوشبختی نگاهت شکسته خواهد شد
همیشه اما در بعداز ظهرِ بیحرکت
در امتدادِ آب عمیقِ ممتد که فکر کردم
که فکر کردم که تو همیشه اما
که فکر کردم که خوشبختی همیشه اما
که همیشه اما آن روشنایی ثابت در بعد از ظهر
که همیشه اما روشنایی بعد از ظهر شانهی اُخراییات
شانهی اُخراییات همیشه در روشنایی بعد از ظهر
که همیشه اما فریادت معلق
همیشه اما جیغ پرندهایت معلق
در بعد از ظهر در تابستان در هوا
که همیشه اما هوای زنده که همیشه اما
همیشه اما آب موج زنان بعد از ظهر پوستت
فکر کردم که همیشه همه چیز اما فکر کردم که هرگز
اینجا در امتداد آب عمیقِ ممتد که هرگز
فکر کردم که همیشه که هرگز که تو هرگز
که هرگز یخبندان که هیچ روزی یخ، آب
اینجا در امتداد آب عمیقِ ممتد فکر کردم هرگز
که برف روزی سروها فکر کردم هرگز
برف هرگز سروها که تو هرگز نه بیشتر.
دوستی
در رابطهی دوستی
تو نباید کارِ زیادی بکنی
همانطور که بر نقاشی تمام شده
چیزی اضافه نمیشود.
مرثیهای برای یک دوست
دوست مردهام
چگونه تو را در واژهها زنده کنم
یک زندگی پر از تردید
و ترس از دستی بر شانههایت
تو هرگز نمیدانی با دستی بر شانههایت چه اتفاقی خواهد افتاد
این را جنگ به ما آموخت
بدون گوشت و در گذر زمان
فقط استخوانی
وقتی تو را برای آخرین بار دیدم
کلامی بر زبانت جاری نمیشد
اما با چهرهات حرف زدی
همسرت گفت
برو کنارش بنشین
و من ناتوان در کنار بستر تو،
دستم را بروی اندام زندهی بزرگت
که هنوز از مرگ چیزی نمیدانست انداختم
وداعی که هرگز برای من امکان پذیر نشد.
شعر
سطرها میل واژهها را دارند
سکوت سفیدی در این میان است
واژهها به سطرها قلاب میاندازند
و قانون سطرها میآید
سطر میخواهد شعر شود
بیقانون و پر از عشق، باز
شعر با اشتیاق مینگرد
به کارگردانش
که گویی فیلم را زیر فشار میسازد.
وقتی کسی با تو حرف میزند
وقتی کسی با تو حرف میزند
واژهها به درونت هجوم میآورند
من آنها را در تو میجویم
در نیمهی شب
در حالیکه بخاری نجوا میکند
راحت آنها را مییابم، انگار در کنار من
دراز میکشند
ای کاش میتوانستم مثل مودیلیانی(*) نقاشی کنم
تو را بیکلام و عریان
که حالا طرحش را کشیدهام.
(*) آمادئو مودیلیانی (۱۸۸۴-۱۹۲۰) نقاش و مجسمه ساز برجسته یهودی تبار ایتالیایی که بیشتر کارهای او از اندام عریان زنان با رنگهای تند گرم است.
تیله بازی
به واقع چه خوب است
شعر سرودن!
مثل این تیله در جیبات
که تیلهایست
و همچنین چیزی دیگر
و تو حالا کمی پیرتر از آنی
که کسی بخواهد آنرا از تو بردارد.
از این رو پسربچهها!
شکایت نمیکنند
بلکه تیله بازی میکنند
و همچنین کاری دیگر.
حلزون
تمام شبی را با
دوستی رو به مرگ
پریشان بود و هذیان میگفت
جسم تنومندش را در آغوش گرفتم
سرش را نوارش کردم
نمیخواستم او را ترک کنم
اما هنوز چیزی بود
چیزی از او و من
زندگی
جایی که میبایست دنبالش کنم
رد براق حلزونی
بر آسفالت شبانه.
مرد آتش گرفته
مرد آتش گرفته را دیدهای؟
در خبرهای تصویری مرد آتش گرفته را دیدهای؟
مرد ویتنامی آتش گرفته را دیدهای؟
مردی که با اسلحه آتشزا نشانه رفته را دیدهای؟
دیدهای؟
دیدهای که چطور مرد آتش گرفته
نمیدانست به کجا باید برود
نمیدانست که باید بیافتد یا بیایستد
با این همه آتش بر گردهاش
با این همه در موهایش؟
دیدهای؟
مرد آتش گرفته را دیدهای؟
من، من، من
من دندان دارم کفش دارم
من دست دارم، پول کمی، اما سیگار به اندازهی کافی
من بلیط قطار برقی دارم
در سراسر اروپا دوستانی دارم، در امریکا هم
خانهای ندارم، حالا چه کسی خانه میخواهد؟
من اما کلیدهای خانههای قبلیام را دارم
در همهی خانهها آنجا که در کتابهایم دراز میکشم
کیلومترها خیابان در پوست پاهایم دارم
میلیونها انسان در چشمهایم
هزاران چیز برای فکر کردن
از فکر کردن سر درد دارم
ناخنهایی کثیف دارم.
شعری بیفایده
اینگونه که راه میروی
بیرون از تختخواب، در اتاق
به سوی میز با شانه
هیچگاه هیچ سطری راه نخواهد رفت
اینگونه که حرف میزنی
با دندانهایت در دهانِ من
و گوشهایت بر زبانِ من
هیچگاه هیچ مدادی حرف نخواهد زد
اینگونه که سکوت میکنی
با خونِ تو در پشتِ من
از چشمانت بر گردنِ من
هیچگاه هیچ شعری سکوت نخواهد کرد.
در مه
۱
در خانه ایی که از آن من نبود
با زنی که روزی مال من بود
پیانویی که هیچ کس نمیتوانست بنوازد
و صورت حسابهایی که هیچ کس نمیتوانست بپردازد
خانه از مه
زن از مه
واژهها از مه
عشق از مه
در مهی...
۲
شب هیچگاه این چنین سیاه نبود
زمین هیچگاه اینچنین مردد
در پس دندههای من تکهای از اندوه فرو میرود
چه کسی راهها را مسدود میکند؟
تو گفتی، من آنرا میدانم
من این کار را کردهام، دشمن راهها
با دستی پر از عشق کشنده
با سری پر از درد گزنده
با قلبی پر از خون سیاه شونده
۳
سالهاست در مهی راه میروم
در مهی از واژهها و اشارهها
در مهی از درد و تردید
روزی در مهی از بیحسی ناپدید خواهم شد
۴
بیا تا آنجا که جا دارد ویسکی بنوشیم
از لیوان یا بطری
مهم این است که به معده برسد
و بعد بگذار به ایستگاه برویم
و به ریل قطار گوش بدهیم
جایی که خطر به سوی تو میآید
بشنو، گوشهای خطرناک ما
به فلز نگران برخورد میکنند
شب هیچگاه اینچنین سیاه نبود.
یک خاطره
شالی ابریشمین، قرمز آتشین بر گردنم
پاکتی انگور در دستم
به عیادت بیمار میروم
از دهان رنگ پریدهی پدربزرگم
چتربازهای زرد میافتند
و آرام در تفدان سفید سقوط میکنند
در برابر چشمانش مادربزرگم میمیرد
در گوشش مادرم زندگی میکند
در دستانش، دست من زاده میشود.