در ذهن من یک زنِ معصوم نشسته است، ساده اما زیبا، بویِ سیب یا سبزه میدهد. بر تن دارد روپوش یا پیرهنخوابی آرمانی، موهایش نرم است و به رنگ قهوهای روشن، مهربان است و بسیار پاکیزه، بی ذرهای خودنمایی- اما هیچ خیالی در سر ندارد. و دختری نیز هست دختر ماهزده یاغی یا پیرزنی، یا هر دو در …
ذهن پریشون | دنیس لورتوف
خدایا، تو نه،
غایب منم.
اون اوایل
ایمان یه کیفی داشت که از همه پنهونش میکردم
تنهایی می دزدیمش
و می بردمش به جاهای مقدس:
یه نگا به این ور و اون ور و بعد برمی گشتم
زمانی طولانی اسم تو ورد زبونم بود
حالا از هر جا که تو باشی در می رم
گاهی می ایستم
تا به تو فکر کنم، اونوقت ذهنم
یکهو
مثل ماهیای کوچولوی قنات در می ره
می ره پشت سایه ها، پس کورسویی که
یکسره بیتابی می کنه و سرریز میشه
رو فرفره آب رودی که در گذره.
حتی برای یه لحظه هم
خودِ من آروم نمی گیره،
همه اش سرگردونه
ویلونه
ویلون هر جایی که نتونه توش آروم بگیره. نه، تو نه،
من غایبم.
تو جاری آبی، ماهی و نوری
نبض سایهای،
تو حضور وفاداری که در اون
همه چیز حرکت می کنه و دگرگون میشه.
این ذهن پریشون رو اگه میشد از رفتن بگیرم
حالا تو قلب این چشمه
رنگ ابی کبودی رو میدید که می دونم اونجاست
که می دونم هست