بگذار روحی را احضار کنم، عشق،
اگرچه کوچک باشد؛
در ماه مهر
به هوا فکر نمیکردیم.
از که باید تشکر کنم
به خاطر گنج آب؟
قلب تو بندرها را دوست میدارد
جایی که من غریبهام.
کجا بود آنجا که کنار هم خوابیدیم
بینیاز از آن دیگری
دوازده روز و دوازده شب
چشم در چشم هم
بابل نبود؟
و روزهایی بسیار کوتاه
که به زبان هم حرف زدیم
بینیاز از آن دیگری
اگر دانهای سبز میشود
سنگی بر آن بگذار
تا بیاموزد
نیکوکاری مقدس را
اگر باید بخندی
همیشه به آن دیگری،
از این گوش تا آن گوش مرا ببر
آنوقت همه با هم میخندیم.
زبان
در میان دانستههای ما هستند کلماتی که دیگر به زبان نمیآوریم، اما هرگز از یاد نمیبریمشان. محتاجیم به آنها همانقدر که به پشت عکس، به مغز استخوان، و به رنگ رگها. فانوس دریایی خواب ما بر آنها میتابد، برای اطمینان، و ببین آنجا هستند، و از همین حالا میلرزند بر خود از ترس روز شهادت. آنها با ما دفن خواهند شد، و همراه با دیگران برخواهند خاست.
به نور شهریور
وقتی اینجا هستی
انگار تنها
یک اسمی که به ما میگوید
هستی یا نیستی
و حالا انگار
گرچه هنوز تابستانی تو
هنوز همان تابستان بیپایان بلند و آشنا
اما در خنکای صبحدمان
نوری با توست به رنگ برنز
و با توست گلبرگهای تازه زرد شدهٔ گل ماهور
که بر ساقه سراسیمه اند و خم شدهاند
بر شکسته سایههایی
در امتداد زمین ترکخورده
اما آنها همه میدانند
که تو آمدهای
پیداست از دانههای مریمگلی
و پچ پچ پرندگان
جایی نیست که در آن پنهانت کنند
که بودنت را به تعویق اندازند
تو
با آنها در پروازی
تو نه قبلی
نه بعد
تو با آلوهای آبی رسیدهای
که از شب پایین افتاده اند
زیبا در میان ژالهها
بهار نو
آمدن به آن اتاق بلند پس از سالها
پس از اقیانوسها و سایههای تپهها و صداها
پس از باختنها و پا بر پله نهادنها
پس از تماشا و اشتباه و فراموشی
برگشتن به آنجا با این فکر در سر
که جز آنهایی که میشناختم
هیچکس را نخواهم دید
اما عاقبت دیدار تو
که نشستهای به انتظار
و بر تنت پیراهنی سپید
تویی که شنیده بودمت
با گوشهای خودم از همان آغاز،
برای آن که بیش از یک بار
به رویش در گشودهام،
باور داشتم دور نیستی تو.
جدایی
نبودن تو چنان از من گذشته است
که انگار نخ از میان سوزن،
به هر چه دست میزنم به رنگ آن کوک میخورد.