وقتی تمام ستارهها خاطرهای میشوند
پنهان در دل بهشت: وقتی خورشید
سرانجام آرام میگیرد از حرکت فرسایندهاش
غرقه در سکوت شکوهمند دریایِ
شکوه خود پروردگار:
وقتی بیکرانگیِ
دنیای طبیعت را سرنوشت از آن خود میکند
و ثواب آن را:
وقتی دور مرگ پس از مرگ پایان میگیرد
و موجود بیمرگ هر آن چیزیست که وجود دارد -
نیایشت بیرون خواهد تراوید از سایش آسیابها:
آوازهایم زنده خواهند ماند برای هدایت ماشینهای براقشان
از میان آخرالزمانِ پر از آتش تا نوشگاههای بهشت!
وقتی قدرت بیمهار پرودگار با کلام پیامآور برآورده میشود،
آوازهایم نظر خواهند کرد به ویرانی تپهها
آوازهایم خواهند سرود نوحههایی برای ستارهها.
با هر نفسم دوستت دارم
با هر نفسم دوستت دارم
مثل مرغهای طوفان برایت ترانه میسرایم
عمرم را به تو میدهم – تو مرگ به من میدهی
و با کلمات وحشتناکت زخم بر تنم میزنی.
سرم را بر قلبت گذاشتی
دیشب، لبانم را بر سینهات
و اینک میگویی باید جدا شویم
به خاطر ترس، قلبت باید خفقان بگیرد:
نمیتوانی بر خلاف دنیا گام برداری
فقط محض خاطر من – اینست تکیه کلامت،
اما من – زیبایی پروردگار افشان است
در گیسوانت، در نگاهت.
خردمندی عروس پروردگار – هر جان
که شریک است در عشق او، تو، و من.
دو عاشق شریکند در هاله نورت
و یکی فانیست، آن یکی آسمانی:
او که به زمین آمد را شاید بدانی
که دوستت داشت – که کتمانش میکنی،
اینک همان بلا را بر سر من نازل میکنی:
یکی برایت مرد، و یکی خواهد مرد.
میبینم خونش را بر گل سرخ
میبینم خونش را بر گل سرخ
و در ستارگان، شکوه چشمانش را،
میدرخشد بدنش در میان برفهای ابدی،
میچکد اشکهایش از آسمانها.
در هر گلی میبینم صورتش را؛
تندر و نغمه پرندگان، همه صدای او-
و حک شده به قدرتش
صخرهها، کلماتی دست نبشته او.
پاهایش فرسوده تمام گذرها را،
به خروش میآورد قلب پر توانش دریای همیشه توفنده را،
تاج خارش تمام خارها را به هم بافته،
صلیبش، تمام درختها.