اگر مادرت بمیرد
درِ باغی وحشی و خُودرو
بسته میشود
همان که همگان فراموشش کردهاند
اگر خودت بمیری
چه کسی میداند
دوباره
چهار دستوپا از خاک بیرون میآیی
در این باغ قدیمی
جایی که مادرت
بر صندلی گهوارهایی حصیری خوابیده
در آفتاب زمستانی
و از پیلهاش بیرون آمده است
و تو دوباره اولین رویایت
را آغاز میکنی
بر پاهای مادرت
تو دیگر به مرگ
نمیاندیشی.
خطی کشیدم
خطی کشیدم
تا اینجا
هرگز از اینجا جلوتر نمیروم
وقتی جلو رفتم
خط تازهایی کشیدم
و خط دیگری
خورشید درخشید
و همهجا آدمها را دیدم
عجول و عبوس
و هر کسی خط کشید
همه جلوتر رفتند.
پدرم
پدرم
به زخمها نمک پاشید
پدرم زخمها را دوست داشت
آنها را هربار تازه کرد
دلخوشیاش، زخمهای بزرگ شونده
زخمهای پیشرونده، زخمهای ویرانگر
در زیرزمین زخمهای قدیمی و فراموش شده را جست
آنها را به مادر و برادرم زد
با نمک پرشان کرد و بالشهای گاز گرفته
پدرم گفت «خوشبختی زخمی است»
من بدنبال خوشبختیام
مادرم تصدیق کرد
او میدانست، درد ضروری ست.
هدف مقدس است
عنکبوتی را آزردن
مگسی را کشتن
جیرجیرکی را له کردن
قورباغهای را باد کردن
چشمهای پرندهایی را درآوردن
اسبی را از نفس انداختن
پای پیرزنی را شکستن
کودکی را غرق کردن
ده نفر را به گلوله بستن
هزاران نفر را کشتن، مثل سگهای دیوانه
تمام مردم، حتا خودم را، به آنی از بین بردن
اما آیا باید جهان را نجات بدهم؟
خانهای بسیار روشن
در خانهای بسیار روشن زندگی میکنم، بیهدف
همهجا سر میزنم، به همهی اتاقها میروم
پردهها کشیدهاند، آنها را کنار میزنم
و پردههای دیگری میبینم، پردههای پر چروک و خشخشی
کشیده و شقورق، سوراخ، نخنما
دودی رنگ از غبار و عنکبوتهای مخملی
آویخته با کمی عطر و بوی چای
هر پرده را که کنار میزنم اطرافم نا آرام
و کمنورتر میشود
در عمق تاریکی پنجرهایی را باز میکنم
نمیدانستم که میتوانستم پرواز کنم، هر چند بالهایم
درد طاقتفرسایی دارند.
یک سیب
جلوی پنجرهای باز-
سیبی در سبدی است
سیب اگر میتوانست فکر کند، میاندیشید:
این نهایت پیر شدن است، چنین حس گنگی...
هنوز شیرین است
اما خسته میشود، به گونهایی که فقط یک سیب میتواند خسته شود
پیر و رنگ پریده میشود
روز گرمیست، دور و برش خبری نیست
و اتفاقی نمیافتد
دستی او را برمیدارد، چرخی به او میدهد و
از پنجره به بیرون پرت میکند
این سیب اگر میتوانست، تعجب میکرد و میاندیشید:
آیا این حالا پایان کار است
یا نهایت سردرگمیست؟
شب میشود، کرمها بر پوستش میلولند
و خواهد اندیشید:
اگر هنوز میتوانستم بدرخشم، پس حالا میدرخشیدم...
آخرین اندیشهاش
این میتواند باشد.
بهتر نیست بروم…
بهتر نیست بروم؟
غمگین باشم و بروم؟
و بالاخره زندگی را بیاهمیت ببینم
شانههایم را بالا بیاندازم
و بروم؟
دنیا را رها کنم (یا به کس دیگری بدهم) فکر کنم:
تا همنجا بس است
و بروم؟
به دنبال دری باشم
و اگر دری نیست: دری بسازم
با احتیاط آن را باز کنم
و بروم – یا با سرگرمیهای کوچک سر کنم؟
و بمانم؟
بمانم؟
مردی فکر میکرد…
مردی فکر میکرد:
کی میتوانم حتی یک دقیقه به او فکر نکنم؟
حالا؟
رفت و نشست
و یک دقیقه به او فکر نکرد.
وقتی بلند شد تا دوباره راه برود، به فکر کردن ادامه داد
و دوباره ادامه داد، بدون وقفه
به او.
صدای مرا نشنید
آناکارنینا در راه ایستگاه قطار
برگرد! به کوچه کناری برو
بین مردم در ایستگاه
صدای مرا نمیشنوی! برگرد
ترمزها، صداها...
برگرد!!
کتاب از دستش میافتد
آهسته صدا کردم؟
آیا این رحمت است؟
بیش از سرنوشت ما نیست؟
کتاب را برمیدارد، چشمانش را میبندد
روی آن خم
و در کاغذها گم میشود
صدای مرا نشنید.
کودک غمگین، شعر غمگین
پاییزم.
بارانم.
طوفانم.
بهدنبالم بگرد
در تمام شعرها هستم
سخت در آغوشم بگیر
سردم است و خستهام
و هنوز برگهای بسیاری بر درخت
هنوز برگهای زیادی در همه جا.
ساعتهایی هستند
ساعتهایی هستند
بدون تو. گاهی. شاید. این امانپذیر است.
رودهایی هستند با سرچشمههایی پر از آلاله
بدون تو. قایقهایی با موتورهایی که پتپت میکنند، در خلاف جریان آب
بدون تو.
راههایی هستند بدون تو. جادههای فرعی، تصادفها
نهرهای خشکی
پروانههایی هستند بدون تو، و کَنگرهای وحشی. بیشمار.
دلسردی هست بدون تو. رخوت. دلنگرانی
و هیچ ساعتی نمیگذرد
و هیچ ساعتی نگذشته است.