در پایانِ خواب، خطر، شکافهایی که از دیوار بالا میروند در لبهی باریک و نازکِ مکث بین دقایق در مسافت میان فرزندان من و دخترکِ تو سپاس رمزی را زمزمهشده میان علامت «به سمت پناهگاه، حمله هوایی» و زمینلرزه از انگشتان پاهایم که دراز کردهام به سمت سر خمیدهات بالای بدنت، زیر بارِ شیرین عشق درون مخزن اتاقک زیرآبی در …
پشت درختان | تل نیتزان
فکر می کنم که میخواستی مرا ببلعی فکر میکنم وقتی که به خواب رفتم بدنم را لیس زدی و رفتی. دستهگلی که به نیت یادبود حمل میکنم در دستم خم میشود روشن میشود خاموش در تبوتاب رعد و برقی که نوک درختان را سفید میکند و برگهای جنگل مثل چشمهای زرد میدرخشند. نگاه گرگصفت توست که مرا از یک سوی …
گنج | تل نیتزان
در زمستان نگهبانان پتوها را از سر ساکنین پارک میکشیدند. یکی از آنان نور روز را دوباره نخواهد دید. در بهار، بطریهای کور، به خانههای مشخص پرتاب شدند و آتش آغاز کردند شبهنگام به بدنت پناه بردم مثل کودکی که به زیر درخت توت میگریزد. تا به چیزی جز تنفسات گوش نکند تا یک دم، سراپا به تو تکیه کند …
یک قدم دیگر | تل نیتزان
من مثل یک پسر خوب احتیاط میکنم وقتی که دیگران از بالا به پایین میپرند و خودم را از پشت به آن طرف نرده نگه میدارم چرا که مادرم ناراحت میشود، حتا زمانی که مانعی جز صدای لرزانش در برابرم نیست با اینکه در حقیقت جایم در آن پایین میان شاخ و برگهای بیانتهاست. نباید یک قدم دیگر بردارم – …
سوآل | تل نیتزان
میرفت کشتی، در رودخانهای گسترده و عمیق چون دریا. امواج بلند بر هر دو سوی کشتی میشکستند و تکانش میدادند و بر عرشهاش آب میپاشیدند. دو مرد در عرشه کنار نرده ایستاده بودند: یکی استاد پیر و لاغری در لباس کتانیِ سفید، دیگری جوانی پاک، شاگرد زرنگ و برگزیدهی استاد. استاد گفت، اگر به تو بگویم که چند لحظهی دیگر، …
این | تل نیتزان
حالا این زندگی خاص خودش را دارد، زندگی بدخیم خودش را. نه هرچه هویدا و نه هرچه نامعلوم توان غلبهاش را ندارند و اگر سرکوبش کنی دوباره منفجر میشود شریرتر و سمجتر با دستهای خیالیش همیشه بر گلویی غیرخیالی و هیچ چیزی آنقدر روشن نیست که این را از آنچه این نیست جدا کند گاه هیچ چیز غیر از این …